• وبلاگ : گـــــــل يا پوچ؟!
  • يادداشت : فريب...
  • نظرات : 4 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    همين ضد حالا رو ميزني كه آدم حال نميكنه پرشين بلاگشو فعال كنه ديگه!

    ميگم من دلفينما ننه شهرزادو خدا بيامورزه!!!

    فردا يكي از قشنگترين روزهاي خداست اين روز را بهت تبريك ميگم
    + پاكنهاد 
    آخي چقدر اين پستت حال و هواي غم داشت! بخاطر همون چيزي بود كه گفتي؟
    اين قصه ي فريب هم عالي بوداااا ....
    پاسخ

    آره تاحدود زيادي به اون ربط داشت...ولي من قراره گوش به حرف شمابدم و...!!!(;

    نه فقط خودت...

    دوستاتم ...

    تو باز چشم منو دور ببين صد تا صد تا آپ كن

    راستي وبمو درست كردم

    سلام

    ميبينم كه.....................بابا فععااااااااالللللل!!!

    جالب بود

    ياد داستان اون مرده افتادم كه فكر ميكرد شيطون نميتونه چيزي بهش بفروشه بعد كه شيطونو در حال دستفروشي ميبينه.....

    اصلا بذار حكايتشو برات تعريف كنم!!!

    خلاصه يه روز مومن شيطانو كنار خيابون در حال دستفروشي ميبينه كه خيلي آدما دورش جمع شده بودن و ازش جنس ميخريدن

    يكي وسوسه ميخريد يكي هوس يكي دروغ يكي خيانت

    شيطان به مومن ميگه ازم چيزي بخر

    مومن ميگه نه تو نميتوني چيزي به من بفروشي

    خلاصه شيطان وسوسه ش ميكنه و مومن قبول ميكنه يعني در واقع شيطان ميگه من نميخوام چيزي به تو بفروشم من فقط ميخوام يه هديه به تو بدم مومن هم ميگه باشه من هديه رو قبول ميكنم بعد شيطان يه صندوقچه بهش ميده و سفارش ميكنه تا نرسيدي به خونه درشو باز نكن و مومنم قبول ميكنه

    مومن هديه شو ميگيره و ميره خونه

    وقتي در صندوقچه رو باز ميكنه ميبينه كه توش فريبه سريع به خودش مياد و ميبينه ايمانش سر جاش نيست بعد صندوقچه فريبو ميزنه زير بغلشو ميبردش تا به شيطان پسش بده و بگه كه هديه شو نمي خواد وقتي ميرسه ميبينه شيطان نيست اونوقت مومن كه ديگه مومن نبوده كنار جاده وايميسته و صندوقچه فريب از دستش ميفته و فريب روي زمين پخش ميشه و حسرت تنها چيزي بوده كه براش ميمونه

    داستان قشنگي بود نه؟!

    پاسخ

    بابا ننه شهرزاد!...آره گلم خيلي ...هان اي دل عبرت گير!عبرت بگير...
    سلام. بت در بغل و به سجده پيشاني ما.......كافر زده خنده بر مسلماني ما(شيخ بهايي) پاينده باشيد...يا علي...
    سلام همسفر ...

    لباس ها مصداق حقيقت نيستند، حرفها مصداق حقيقت نيستند ، اسم ها مصداق حقيقت نيستند ...
    چشمانت را باز كن، خودت را هم فريب مده...
    حقيقت در دستان توست ...
    او همان است كه خود با بينشت مي يابيش ...
    او را بخاطر ديگرانت، قرباني مكن ...
    او هميشه باتوست، حتي اگر نخواهي ...

    پوچي را تمرين مكن، گل بودن خود هنريست ... ياحق!