سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

فکر میکنی در این چند ماهه،دراین هنگامه ی امتحان چندبار فانوسها را کم نور نمودند و دل من و تورا مخیر کردند که بماند یا برود...؟!

فکر میکنی چندبار مقصددلهامان سپاه حق بود؟چند تامان "حر" از آب در آمدیم؟چندتامان آنقدر صدای سکه های یزید در گوشمان پیچیده بود که فریادهای حسین(ع) را نشنیدیم یا حتی شنیدیم و نشنیده گرفیتم...؟

قبول!در روزگار ما سیاه و سفید آنقدر در هم آمیخته اند که تا چشم کار می کند خاکستری می بینی...

اما بیا این را هم بپذیریم که عیار آدمها را در همین انتخاب های سخت می سنجند...

این چند روز به آدمهایی فکر می کردم که در آن ظلمت شب "رفتن" را به ماندن ترجیح دادند...

 هروقت خودم را در کربلا تصور می کنم می بینم نه در سپاه دشمن هستم نه در سپاه دوست،من یکی از همانهایی هستم که شب آخر گریختند...
آنهاکه دلشان با حسین(ع) بود و نبود!

کسانی که فکر می کردند دارند درستترین راه را می روند و ازنظرشان درسترین راه شلوغترین راه بود نه روشن ترین !

آدمهای مثل من از مسیرهای خلوت می ترسند،همین که جاده شلوغ شد دلشان قرص می شود...

به عاقبت آدمهای پشیمان و سرگشته ای فکر می کردم که هم راه از کف داده اند هم راهنما!

به بهای پشیمانی که فکر می کنم -به اینکه این پشیمانی هرچقدر هم عمیق و از ته دل باشد بازهم راه ،سالهاوقرنها دورتر شده است-از قدمهای بعدی ام بیشتر می ترسم.تمام ترسم هم ازاین است که کربلا راهی برای موازی بودن نمی گذارد...یا منطبقی یا متقاطع!

باور کن من این شبها به جای سر بریده امام حسین(ع)،به جای مظلومیت زینب(س)،برای خودم وهمه ی پشیمانهای تاریخ گریه می کنم...

باشد که توبه پذیرند!

وسلام برآنانکه شایسته ی سلامند!


نوشته شده در یکشنبه 88/10/6ساعت 7:7 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |


Design By : Pichak