سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

یا خیرالمستأنسین...

دوستان خدا تمام دلخوشی من ،به نامهای شماست.نه از رفتارتان چیزی در من هست،نه از باورتان.ازآن یقینی که شمارا استوانه های زمین می کند در من اثری نیست.تمام رابطه ی من با شما به اسمهایتان بند است.به نخ نازک کلمه.

من فقط همین را در خودم سراغ دارم که وقتی اسمهاتان می آید جوریم می شود.یک جوری که مثل اول عشق است.مثل وقتی است که از کسی یک خاطره ی خیلی خوب دارید والبته من با همین نخ دلخوشم.

وقتی فکرش را می کنم که می شد اسمهاتان را ندانم ، می شد هیچ طوریم نشود.از تکرار واژه ی ((حسین-علیه السلام))می شد دلم نخواهد بزند به سروسینه .وقتی این فکرهارا می کنم می گویم:عجب نخی!

البته این وضعی که من هستم حسودی و ترس دارد.حسودی به آنها که شما برایشان فقط یک واژه نیستید.وقتی بودن ونبودن اسمهاتان اینقدر فرق می کند پس بود ونبود نورتان و خودتان درون کسی؟وای چه اتفاقی می شود؟

ترس هم که معلوم است دارد.وقتی تمام زندگی معنوی آدم به رشته ی به این نازکی بند باشد.یک روز،فقط یک روز ،این ریسمان نازک عشق را موریانه ای بپوشاند ،ما به کجا پرتاب خواهیم شد؟

به ابدیت لایزال نیستی؟به ناکجای بی وجود؟خلأ مطلق؟

حال من مثل غاری ست که قبلاً دهانه ای به روشنایی داشته،دهانه ای که از آن نور و گرما می ریخته تو و لجن دیواره ها و کپک زمین را می خشکانده است.

ولی حالا سنگهای خودساخته ام تمام مسیر نور را بسته اند.شده ام غار بی منفذ که اسمش غار نیست،شکافی توی زمین است.هیچ کس هم نمی فهمد که روزی غار بوده،چون حالا مدفون زیر سنگهاست.

تنها فرقی که من باخاک و سنگ اطرافم مانده،این است که پیش از بسته شدن ذهانه ی روشناییم،کسی نامهای شما را انگار در من فریاد کرده است.فریاد کرده محمد(ص)،فاطمه(س)،صادق(ع)،رضا(ع)... الان من مسدود شده ام ولی نه که غار بوده ام هنوز این نامها در من تکرار می شود.پژواک اسمها لای دیواره ها وسنگهام مانده.تنها بارقه ی امیدی که حالا هست همین است که رهگذری از این جا بگذرد و پژواک این نامها را از زیر صخره ها بشنود ،سنگهارا بزند کنار و باز مرا به روشنایی برساند.

تمام دلخوشی من به پژواک نامهای شماست.چه شیرین است نامهاتان.

پ ن1:بازهم به نقل از کتاب زیبای: خدا خانه دارد...
پ ن2باهمین نخ نازک کلمه دخیل می بندم به بالابلند نگاهتان...در روزهایی که لحظه های ضیافت به شمارش افتاده اند...


نوشته شده در سه شنبه 86/7/17ساعت 9:36 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

 به نام خودش!

 

 ابلیس وقتی نزد فرعون آمد ،
وی خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد
.
ابلیس گفت
:
هیچکس تواند که این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید خوشاب ساختن ؟

فرعون گفت : نه
ابلیس به لطایف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مروارید خوشاب ساخت .
فرعون بسیار تعجب کرد و گفت : اینت استاد مردی که تویی
!
ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت
:
مرا با این استادی به بندگی حتی قبول نکردند ،

تو با این حماقت ، دعوی خدایی چگونه می کنی ؟؟!!

 

 

پ ن:این فیلم اغما منم جو گیر کرد و حکایت بالارو براتون اینجا کپی -پیست کردم!...حالا واقعاًالیاس شیطانه آیا؟!

پ ن2:امیدوارم اغما  اویک فرشته بود ویرایش یافته نباشه!که گویا هست!!


نوشته شده در شنبه 86/7/7ساعت 2:0 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

گل نرگس ...مسافردلهای منتظر...سلام !

شاید هیچ وقت این چنین درتنگنای نوشتن نمانده بودم...چقدر کلمات را بالاوپایین کردم تا چیزی برایت بنویسم...اما هیچ جمله ای به دلم ننشست...هیچ کلمه ای حرفم را نمی رساند...آنچه که می نوشتم حرف دلم نبودند...خواستم قافیه را بشکنم وبرایت از دل بگویم،اما نشد!

آخر مهدی جان!کسی که منتظرنیست چطور از شوق وصال یار بگوید...؟کسی که روزمرگی درعمق جانش رسوب کرده چطور از حسرت انتظار بنویسد...؟کسی که فقط دلتنگی غروبهای جمعه یادش می آورد که آدینه ای دیگرهم گذشت ونیامدی چطور از شور ندبه بگوید؟...

آقا نمی شود...به شمادیگرنمی شود دروغ گفت...

شاید من هم منتظرباشم امامنتظری که ازتمام انتظارفقط غروبهای دلگیرجمعه را می شناسدو...

هرچه می گذرد فاصله ام باشمابیشترمی شود...وحالا به اندازه ی کیلومترها ازشما دورافتاده ام...به اندازه ی همه دغدغه های این دنیا...ودیواری به وسعت تمام دلبستگی های پوچم میان ومن وشما سد شده است...آنقدر که گاهی برای لمس حضورتان باید دنبال دلیل ومدرک بگردم...

مولای من!حالا شمابگویید یکی مثل من برای میلادتان چه کند تا جبران مافات باشد؟!!...

عجیب است بااین خواسته ام انتظار معجزه دارم...اما شما محالات را هم ممکن کرده اید...این بارهم نظری مولا!



نوشته شده در سه شنبه 86/6/6ساعت 12:32 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

 

وجهان حاکمی دارد خدانام ....به نام حاکم جهان

نمی دانم برایت پیش آمده یا نه؟من که زیاد تجربه اش کرده ام...درمیان روزمرگی های دنیا یک دفعه هوس می کنی که بفهمی این خدایی که از بچگی صدایش می کردی و خواه نا خواه باید دوستش می داشتی کیست؟وهمین دغدغه ی به ظاهر ساده چنان درگیرت می کند وتورا در دریای منطق فلاسفه می اندازد که همان تعریفهای قدیمی ازخداهم ازذهنت می پرد...آن وقت است که تومی مانی ویک دنیا سرگشتگی...

 

حالا درچنین شرایطی دوستی به تو زنگ می زند ومی گوید که عازم سفرحج است... وتوبه یکبار هوس همان خدای کودکیهایت را می کنی...چه ((خوش به حالت)) ی از ته دل می گویی و گونه هایت را میزبان چندقطره اشک حسرت می نمایی...


چندروز پیش یکی از این تلفن ها به من زده شد...

 

(گفته بودم برایت از دل مشغولی هایم می نویسم...یادت که هست...؟)

 

الان احساس می کنم کتاب محبوبم چه زیبا این حس غریبم را به تصویر کشیده...

کمی طولانی ست...اما به خواندنش می ارزد...

 

فکرکن ازدیوارها خسته شده باشی،ازاین که مدام سرت می خورد به محدوده های تنگ خودت.به دیوارهایی که گاهی خشت هایش را خودت آورده ای.فکرکن دلت هوای آزادی کرده باشد،نه آن آزادی که فقط مجسمه ای ست وبه درد سخنرانی وشعارو بیانیه می خورد.یک جور آزادی بی حد وحصر،که بتوانی دست هات را ازدوطرف بازکنی ،سرت را بگیری بالای بالا وباهیچ سقفی تصادم نکنی.پاهات بی وزن،روی سیالی قراربگیرندنه زمین سخت و غیرقابل گذر.رهای رها.

 

نه اصلاً به یک چیز دیگر فکر کن.فکرکن دلت از رنگها گرفته باشد،از ریاها،تظاهرها،چهره های پشت رنگها.دلت بی رنگی بخواهد،فضای شفاف یا بی رنگ.

 

فکرکن یک حال غیرمنطقی بهت دست داده باشد که هر استدلالی حوصله ات را سرببرد.دلت بخواهد مثل بچه ها پات را به زمین بزنی و داد بزنی من ((این))رامی خواهم.ومنظورت از ((این))خدایی باشد که همین نزدیکی است.یکدفعه میانه ات باخدای دوراستدلالیون بهم خورده باشد.آن ها به تو بگویند:عزیزم ببین!همان طور که این پنکه کارمی کند،یعنی نیرویی هست که این پره هارا می چرخاند.پس ببین جهان به این بزرگی...پس حتماًخدایی...

 

فکرکن یک جورهایی حوصله ات ازاین حرفها سر رفته باشد،دلت بخواهد لمسش کنی.مثل بچه هایی که دوست دارند برق توی سیم راهم تجربه کنند،دلت هوای خدایی را کرده باشد که می شود سرگذاشت روی شانه اش وغربت سالهای هبوط را گریست.خدایی که بشود چنگ زد به لباسش والتماسش کرد...

 

بابا زور که نیست!من الان یک جوری ام که دلم نمی خواهد خدایم پشت سلسله ی علت ومعلولها،ته یک رشته ی دورودرازایستاده باشد.

 

من می خواهم همین کنار باشد.دم دست.نمی خواهم اول به یک عالمه کهکشان ومنظومه فکرکنم وبعد نتیجه بگیرم که او بالای سرهمه شان ایستاده.خدا به آن دوری برای استلال خوب است.من الان توحال ضداستدلالم!خوب حالاهمه اینها را فکرکردی؟حالافکرکن خدا روی زمین خانه دارد.

 

...

 

یک خانه ی مکعبی باهندسه ای ساده وعجیب.می شود سرگذاشت روی شانه های سنگی آن خانه وگریست.حس کرد صاحب خانه نزدیک است.می شود پرده ی خانه را گرفت جوری که انگار دامنش را گرفته ای.

 

خانه ی بی رنگی،خانه ی آزاد،خانه ی نزذیک،بیت الله

حتی حسرتش هم شیرین است...

 

برگرفته از کتاب زیبای *_خداخانه دارد_*

 


نوشته شده در جمعه 86/4/15ساعت 5:21 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

<      1   2      

Design By : Pichak