سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

موضوعی که از همون اول دبستان فکرمو مشغول کرده بود این بود که وقتی "ز-ظ-ض-ذ " همشون یک چیز تلفظ میشن چه زجریه که ما به خودمون میدیم؟ واساسا کی گفته که کلمات عربی خودشون که وارد زبان ما شدن هــــــــــچ،الفباشون هم باید وارد می شد و حالا وارد شد چه اصراریه که باقی بمونه؟

چطور موبایل و کامپیوتر و کابینت و کراوات و اس ام اس انقدر واسه آقایون سنگین تموم میشه ولی هیشکی فکر نمی کنه بچه ی 7ساله ی ما چه برسرش میاد تا بفهمه غورباقه درسته یا قورباغه!!

چطور طرح تجمیع وزارتخانه هایی که موازی کاری دارن انقدر زود اجرا میشه ولی بشری پیدا نمیشه که فکری برای حروفی که موازی کاری می کنن بکنه؟

البته چون اصولا آقایون حواسشون به دوطرف بوم نیست لازم میدونم یادآوری کنم که از اون طرف هم آقای"م" به تنهایی از پس وظایف خانومها و آقایان"ق -ش-د-ک-ل-ر  و ... " برنمیاد و کلا درجریان هستید که "بقا" در چند شغل تو مملکت ما رسم نیست!

پ ن1:نیست درجهان کسی که ندونه من چقــــــــــدر بهار رو دوست دارم ...ایضا نیست درجهان کسی ندونه که من اصلا بارون رو دوست ندارم ولی حکایت بارون بهار مثل حکایت علاقه به دختر خاله و پسرخاله است...نه که خاله خودش عزیزه بچه هاش هم...

کشوری سراغ ندارید که چهارفصلش بهار باشه؟!

پ ن2:الحق که راست گفت اونکه گفت اگر خودتونو بکشید هم نمی تونید زن مرداد رو از خاطرات گذشته اش جدا کنید...امشب" بچه های دیروز "پرتم کرد به روزهای بچگی...یه حس دوست داشتنی همراه یه بغض عجیب و یه وحشت غریب...محاسن سفید آقای حکایتی یادم انداخت که جدی جدی خیلی از اون روزها گذشته...شاید هیچ وقت به اندازه ی امشب باور نکرده بودم که بزرگ شدم...من شدم یه بچه ی دیروز!چه حیف...

خدایتان سپاس


نوشته شده در پنج شنبه 90/1/25ساعت 11:40 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

نامه دادند که بیا...دم از بی امامی زدند...طومار طومار امضا جمع کردند...

آمد...

هنوز نرسیده بود راهش را بستند...

گفت برایم نامه ها نوشنید که بیا و ریشه ظلم را بکن...حالا آمده ام...اگر مرد میدانید که بسم الله...اگر نه از همین راهی که آمده ام باز میگردم...

همیشه به اینجای داستان که میرسد بغضم میشکند...

اوج مظلومیت کربلا برای من نه در خورشید بر نیزه است نه درتیر سه شعبه ای که...

اوج داستان برای من همین جاست...

اوج داستان آنجاست که قهرمانش یاور میطلبد و کسی نیست...

در داستان کربلا باید بعضی جاها نقطه چین گذاشت...بعضی اتفاقات آن روز آنقدر فاجعه است که حتی نقلش هم مصلحت نیست...

کافیست تو بگویی:او می دوید و من می دویدم...

همه باقی ماجرا را میدانند...

کاش میگذاشتند شرمی که ایام فاطمیه مجال سر بلند کردن را میگیرد در محرم هم می ماند...کاش همه چیز را انقدر شرح نمیدانند...تیغ کشیدن به روی فرزند رسول آنقدر خجالت با خودش میاورد که دیگر نیازی نیست از بی حرمتی های دیگر بشنوی...

کاش محرم امسال کسی از سربریده و دستان جدا و گوشواره ی دخترکان چیزی نگوید...شنیدن زیاد بعضی فاجعه ها بدجور بی غیرتمان کرده است!

کاش امسال فقط از احوال آن روزبه بعد مردم کوفه بگویند...از احوال آنها که نامه داند و پس کشیدند...

و مگر نه این است که تاریخ تکرار می شود؟!

پ ن:این مردم سیاه پوش چه حس خوبی به آدم میدهند...


نوشته شده در چهارشنبه 89/9/17ساعت 12:51 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

دست خودم نیست!

ذاتاً از آدمهای دقیق* بدم می آید!کسانی که موقع حرف زدن با تو مدام چشمهایشان در حدفاصل سرتا پایت می دوند!

کسانی که آمار جزئی ترین اشکالات یا خصوصیت های ظاهریت را بیشتر از خودت دارند و کوچکترین تغییرات را به رویت می آورند! 

درمقابل این آدمها چنانچه جای یک گلدان در خانه ات تغییر کند به محض رؤیت وبدون هیچ اشاره ای از سمت تو از خوب یا بد بودن مکان جدیدش صحبت می کنند!

نمی دانم چقدر لازم است که وقتی وارد خانه یک نفر می شوی حساب دقیق داشته ها و نداشته هایش دستت بیاید،چقدر حیاتی است که یادت بماند فلانی ظرف 5 تا عروسی گذشته چند دست لباس تکراری پوشیده است!!،چقدر... ، چقدر... ، چقدر...؟!

در هرحال من بااین تفاسیر آدم دقیقی نیستم.همیشه ازاینکه نگاهم باعث معذب شدن کسی بشود خجالت می کشم.شاید برای همین است که وقتی میخواهم از مشاهداتم برای دیگران حرف بزنم بیشتر 3-4جمله نمیتوانم سرهم کنم....

کاش بقیه هم می فهمیدند که نگاههای تااین حد کنجکاو*شان گاهی چقدر اذیتم می کنم!

* محترمانه ترین کلمه ای بود که توانستم جایگزین واژه های دیگر بکنم!

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/6ساعت 1:37 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

فکر میکنی در این چند ماهه،دراین هنگامه ی امتحان چندبار فانوسها را کم نور نمودند و دل من و تورا مخیر کردند که بماند یا برود...؟!

فکر میکنی چندبار مقصددلهامان سپاه حق بود؟چند تامان "حر" از آب در آمدیم؟چندتامان آنقدر صدای سکه های یزید در گوشمان پیچیده بود که فریادهای حسین(ع) را نشنیدیم یا حتی شنیدیم و نشنیده گرفیتم...؟

قبول!در روزگار ما سیاه و سفید آنقدر در هم آمیخته اند که تا چشم کار می کند خاکستری می بینی...

اما بیا این را هم بپذیریم که عیار آدمها را در همین انتخاب های سخت می سنجند...

این چند روز به آدمهایی فکر می کردم که در آن ظلمت شب "رفتن" را به ماندن ترجیح دادند...

 هروقت خودم را در کربلا تصور می کنم می بینم نه در سپاه دشمن هستم نه در سپاه دوست،من یکی از همانهایی هستم که شب آخر گریختند...
آنهاکه دلشان با حسین(ع) بود و نبود!

کسانی که فکر می کردند دارند درستترین راه را می روند و ازنظرشان درسترین راه شلوغترین راه بود نه روشن ترین !

آدمهای مثل من از مسیرهای خلوت می ترسند،همین که جاده شلوغ شد دلشان قرص می شود...

به عاقبت آدمهای پشیمان و سرگشته ای فکر می کردم که هم راه از کف داده اند هم راهنما!

به بهای پشیمانی که فکر می کنم -به اینکه این پشیمانی هرچقدر هم عمیق و از ته دل باشد بازهم راه ،سالهاوقرنها دورتر شده است-از قدمهای بعدی ام بیشتر می ترسم.تمام ترسم هم ازاین است که کربلا راهی برای موازی بودن نمی گذارد...یا منطبقی یا متقاطع!

باور کن من این شبها به جای سر بریده امام حسین(ع)،به جای مظلومیت زینب(س)،برای خودم وهمه ی پشیمانهای تاریخ گریه می کنم...

باشد که توبه پذیرند!

وسلام برآنانکه شایسته ی سلامند!


نوشته شده در یکشنبه 88/10/6ساعت 7:7 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

یک چیزی در وبلاگهای دخترانه بد جور توی ذوق می زند!

اینکه اکثراً سعی دارند نشان بدهند چیزی از جماعت رجال کم ندارند!

اگر نویسنده یک شخصیت مذهبی باشد به در و دیوار می زند که ثابت کند حجاب محدودیت نیست،ازفلان حدیث و بهمان حکم اسلام تعبیر اشتباه شده و خانمهافرشته هایی هستند که چه و چه وچه!(که البته هستند!)

اگرهم نویسنده از آن ور پشت بام افتاده باشد همه ی کلمه ها و اسمایلی ها را به کار میگیرد تا نشان دهد در فعالیت های اجتماعی و ... نات اونلی از آقایان عقب نیفتاده بات آلثو گوی سبقت را هم ربوده و...

شاهد مثال تکراری این قضیه هم آمار چند به چند ورودی دخترها نسبت به پسرها به دانشگاه است!

نمی دانم چرا ولی من در چنین شرایطی از دختربودنم فرار می کنم.ازاینکه همه ی عمر بخواهم بدوم تاخودم را به دیگران ثابت کنم!ازاینکه هدف بلند مدت زندگیم بشود اینکه نشان بدهم که از جنس مخالفم چیزی کم ندارم!

چه فرقی می کند؟!

اینکه در یک جامعه همه قبول کنند پلیس و مدیر و آتش نشان و وزیر خوب زن هم می توانیم داشته باشیم با نپذیرفتنش چقدر تفاوت دارد؟

مهم اینست که می بینم در خیلی از بخشهای جامعه این زنان هستند که ناجی محیط کاری یا زندگی شان و یا حتی زندگی بسیاری از آقایان می شوند.می بینم و لمس می کنم که اگر معلم خانم در مدارس ما نباشد سیستم آموزشی چقدر وحشتناک تر از امروز می شود.

اگر قرار بود پرستارها همه شان مرد باشند چقدر بیشتر به یک بیمار سخت می گذشت!

ویا حتی اگر پزشک زن نداشتیم چه بسیار زن هایی که به خاطر غیرت قلمبه شوهرانشان در اثر یک بیماری ساده ...

برای من همین کافی ست که یک زن فقط و فقط با ابزار عاطفه اش می تواند دراین جامعه بودن و توانستنش را ثابت کند!حتی اگر مردها این حقیقت را انکار کنند!(که می کنند!)

مهم نیست که یک خانم هربار که دست به فرمان می شود جماعت مادر زاد راننده! بی دلیل پشت سرش بوق بزنند و وقتی از کنارش رد می شوند به راندن ماشین لباسشویی سفارشش کنند!!

مهم نیست که وقتی یک خانم به خاطر لیاقتش به پست وجایگاهی میرسد حتی باید از آقای نظافتچی هم حرف و دستور بشنود!!!

سخت است ولی باورکن حتی اینهم مهم نیست که برای ادامه تحصیل و فعالیت های اجتماعی باید از چند خان بگذرد و چه تعهدهایی بدهد و دست آخر هم به خانه داری و شوهر داری و بچه داری توصیه شود!

مهم نیست...

مهم نیست...

مهم نیست...

...

مهم اینست که من در نبود مادرم لنگ شدن "همه جوره" ی زندگی پدرم را می بینم واین یعنی اثبات بودن و توانستن!حتی اگر پدرم خلاف این را بگوید!


نوشته شده در سه شنبه 88/8/12ساعت 7:26 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak