سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

قرار بود با روحانی به عقب برنگردیم که! من یکی 4سال به عقب برگشتم!!

اگر قرار باشه به ازای هر 6ماه 4سال برگردیم عقب 1400که بشه کجاییم؟ 

شاه برنگرده یهو!


نوشته شده در چهارشنبه 96/10/13ساعت 2:11 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

چقدر دلتنگ این صفحه بودم...

مرسی پارسی بلاگ که همه چیز رو همونطور دست نخورده نگه داشتی!

به اینجا حس اتاقم در خانه ی پدری رو دارم که هنوز مثل اون موقع ها با همون وسایل و چیدمان باقی مونده...

چند سال میشه که اینجا چیزی ننوشتم؟ ... به گمانم دست کم 4سالی میشه!

چه حجمی از خاطرات رو برام تداعی کرد ...

نمیدونم هنوز هم کسی اینجا رو میخونه یا نه! اگر آشنای قدیمی این صفحه هستید و این چند سطر رو خوندید لطفا لطفا حتما حتما برام بنویسید...


نوشته شده در چهارشنبه 96/10/13ساعت 1:34 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

روزی که این وبلاگ  -که خدا میداند چقدر برایم عزیز است-را زدم در توضیحش نوشتم

"این وبلاگ برشی ست ازیک زندگی...از یک شخصیت....ازیک تحول... وپلی ست میان دنیای شیرین کودکی وروزگار زیبای جوانی..."

کودکی که دقیقا فردای روز کنکور متولد شد امسال وقت مدرسه رفتنش شده و من اینجا مادری بودم که هم پای کودکم قد کشیدم و بزرگ شدم!

بسیار پیش آمده که برگردم و نوشته های قدیمی ام را بخوانم...درست مثل وقتهایی که مادری قد کودکش را روی دیوار علامت میزند تا به چشم خودش رشدش را ببیند و همین که نموداررشد صعودی بود ته دلش ذوق کند ...

این وبلاگ مستقیم و غیرمستقیم آدمهایی را به زندگی من سنجاق کرد که شاید هیچ جای دیگری ازاین دنیا با هیچ نوع چسب راضی و ناراضی ای نمیشد به روزگار من وصل شوند...
تجارب تلخ و شیرین...ترش و ملس...تند و گس حتی!

بعضی از این آدمها را با دنیا دنیا عوض نمیکنم...بعضی هایشان از هر دوست حقیقی ای برایم حقیقی ترند!

اما

برای منی که همیشه از دوستی خاطره ی خوب داشتم و معتقدم شاید گاهی دوستی هایم خوب ادامه پیدا نکردند اما در شروعشان هیچ وقت اشتباه نکردم...برای منی که همیشه مدتها آدمها را از دور رصد میکردم و بعد به دنیایم راهشان میدادم...برای منی که در نظر بعضی ها آدمی هستم با کلی دوستهای عجیب و غریب که هرگز نمی توانم همه شان را در یک مهمانی جمع کنم چون اگر خون به پا نشود بلاشک آتش به پا خواهد شد!...برای منی که غریبه ها تصور میکنند یک آدم مغرور و یبس و غیرقابل نفوذم...برای منی که اینهمه من من کردم(!) بعضی از این تجربه ها گران تمام شد!

شاید علتش این بود که آدمهای مجازی مثل تی شرتهای پشت ویترین اند!شکیل و خوش آب و رنگ!

تا انتخابشان نکنی و دست به جیب نشوی و نخری و نبری و نپوشی و نشوری دستت نمی آید چند بار مصرفند!!

و وای از آن روزی که بشوری و رنگهایش در هم بدوند و دو سایز آب برود!!

در مواجهه با چنین شرایطی تنها راه ممکن فرار است چون در بحث با آدمهای حقیر آنها اول شما را تا سطح خودشان پایین میکشند بعد با تجربه ی یک عمر زندگی در آن سطح شکستتان می دهند!
توصیه میکنم جدل با این آدمها را یکباره قطع کنید...از یک جایی به بعد نه ببینید نه بخوانید و نه بشنوید!
آنها توهمات مرض گونه ی خودشان را با دروغ ترکیب میکند و همه ی اینها را میزنند تنگ چند تا از جملات خودتان که سرو تهش را زده اند و مضمونش را کاملا تغییر داده اند و با این معجون تا آنجا که میتوانند میتازند!
در مقابل این گروه تنها راه همان است که گفتم!

راستش را بخواهم بگویم این تجربه به همان یکی دوبارش می ارزید!درد آور بود اما تجربه ی خوبی بود...بهای یک همچین تجربه ای در دنیای واقعی خیلی گزاف است و چه خوب که من این چند ساله در این دنیای مجازی زندگی را در اشل کوچکش تجربه کردم!

این دو پست آخر میگوید من این روزها مادر سختگیری شده ام که خودکار قرمز دست گرفته ام و زیر تک تک غلطهای کودکم با بیرحمی خط میکشم و آخرش مینویسم:عزیزم!بیشتر دقت کن!

 

پ ن : خوبی این وبلاگها این است که درشان از چیزهایی مینویسی که در دنیای واقعی فرصت فکر کردن بهشان را هم نداری!

راستی،
پاییزتان طلایی خوانندگان چهارفصل من! 


نوشته شده در جمعه 92/7/12ساعت 3:19 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

من ِ این روزها نه بی معرفت شده ام...نه ستاره ی سهیل!

                  نه خودم را میگیرم....نه سایه ام سنگین شده!

من فقط خسته بودم از روابطی که آزارم می دادند...

از آدمهایی که هروقت نامشان را بر صفحه ی تلفن همراهم میدیدم می دانستم غرض تماس تنها چیزی که نیست احوالپرسی از من است!

از دوستی هایی که اگر نگویم سودش فقط برای طرف مقابل بود می گویم من 30-70عقب بودم...

از مایه های زیادی ای که در طول زندگی ام برای آدمها گذاشتم خسته بودم...

از آدمهایی که وقت گرفتاری حجم وسیعی از غصه هایشان را روی سرم هوار می کردند و وقت خوش خوشان پیداشان نمی شد خسته بودم...

از روابط پر تنش خسته بودم...

از تفاخرات مسخره و نگاه شیب دار آدمها خسته بودم...

از همه ی جوابهایی که حرمت دوستی نگه میداشتم و نمیگفتم خسته بودم...

این بود که قیچی دست گرفتم و تا جایی که دلم می خواست از این روابط بریدم...

بعضی ها را کامل...

بعضی ها را تا نیمه...

بعضی ها را هم هرچه کردم دلم نیامد قیچی بزنم...

بعضی ها شدن دوستهای دیدارهای سالی یکباری...

بعضی ها شدن صرفا دوست های پیامکی...

بعضی ها رفیق گرمابه و گلستان ماندند...

نتیجه اش شد آرامش امروزم...

نتیجه اش شد آدمهایی که خالص دوستم دارند و خالص دوستشان دارم...

نتیجه اش شد دوستی های دو سر سود...

آدمهایی که برایم مانده اند بعضی هایشان شاید به ظاهر فرسنگ ها با من فاصله دارند اما وقتی تماس تلفنی مان تمام میشود انرژی مضاعفی در من دمیده شده...و به یاد می آورم مکالمات طولانی ای را که همه ی حس خوبم را میگرفتند و تماما به دلداری دادن آدمهای از همه ی دنیا ناامید میگذشت و دست آخر با انبوهی از انرژی های منفی دکمه آف را میزدم!

آدمهایی برایم مانده اند که شاید ماهها هم صدای همدیگر رو نشویم اما دلتنگشان میشوم و دلتنگم میشوند...دلتنگ خودخودخودمن!

حالا اما از بودن این آدمها غربال شده حس خوبی دارم...آدمهایی که بوی ناب دوست می دهند به معنی واقعی کلمه!


نوشته شده در چهارشنبه 92/4/5ساعت 9:1 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

صدایم به جایی نمیرسد اما دوست دارم از پس همین سطور مجازی فریاد بزنم...

هیچ از کشته شدن 52هزار انسان به گناه مسلمان بودن شنیده ای؟

می دانی تجاوز به بیش از 5 هزار زن مسلمان یعنی چه؟

تاب میاوری برایت بگویم چگونه کودکان معصوم زنده زنده در آتش آنقدر  میسوزند تا جان دهند؟

از 200هزار مسلمان مصیبت دیده  و گرسنه و بی پناه که در مزرهای میانمار آواره اند خبری شنیده ای؟


در روزگاری که مسلمانی بزرگترین جرم جوامع بشریست بیا منو تو در مقابل این نسل کشی ساکت نباشیم...

سازمان حقوق بشر که هم چنان خواب است!

سازمان ملل هم آنقدر سرش در نیروگاههای هسته ای ایران گرم است و پی ردی از صلح آمیز نبودن فعالیت هاست که گویی دنیا را سه طلاقه کرده!فارسی اش میشود: گور پدر صلح جهانی!

رسانه ها هم، چنان مبهوت شکوه و جبروت افتتاحیه ی بازی های المپیک اند که بعید میدانم حالا حالاها برای نفس گرفتن هم شده سری از زیر برف بیرون بیاورند! 


نمی دانم از دستت چه بر می آید!

شاید تو هم مثل من تنها سلاحت همین صفر و یک ها باشند!

هر چه میتوانی بکن!

فقط به خاطر خدا بیا این سکوت کشنده را منو تو در اندازه ی خودمان بشکنیم...بیا جور صدا و سیمای منفعلمان را هم ما بکشیم ... بگذار آنها هم چنان سرگرم خبر قیمت مرغ باشند!

...

یابن الحسن!ای صاحب عصر و زمان ما!

دارد کم کم دیر میشود آقا!

ما که جر شما پناهی نداریم...العجل مولا!


نوشته شده در دوشنبه 91/5/9ساعت 1:55 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak