سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

هیچی نمیخوام بگم...فقط به این عکس ها نگاه کن...

http://www.img4up.com/up2/24709333557290352865.jpg


به بچه هایی که این روزها به جای بستنی های رنگ و وارنگ و خوراکی های جور واجور محبوب روزهای کودکی دارن از شدت گرسنگی خاک میخورن فکر کن...
به نوزادهایی فکرکن که به جای شیر مادرو شیرخشک و حریره ی بادوم و ... صرفا به خاطر نبودن غذا تو آعوش مادرهاشون هنوز از راه نرسیده ازاین دنیا میرن...
به همه ی اون کسانی فکر کن که نه از سحر تا افطار که از سحر تا سحر روزه دارن و اون گرسنگی ای که ما سعی میکنیم با روزه هامون بچشیم رو با تک تک سلولهای وجودشون لمس میکنن...

اگر تونستی به این چیزها فکر کنی و هیچ چیز توی دلت تکون نخوره این صفحه رو ببند و برو ...
اما اگر حس کردی ازاین به بعد غذاهای رنگ و روانگ سفره های افطار و سحر به راحتی از گلوت پایین نمیره به این لینک سر بزن و به هراندازه که می تونی کاری کن...

پ ن:حال همیشه خوب هم خوب نیست...گاهی لازمه از دیدن یه چیزهایی حالمون بد بشه!!!


نوشته شده در سه شنبه 90/5/18ساعت 11:31 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

حسم به نیمه ی شعبان عییییییین همون حسیه که به دعای عهد دارم...

جفتشون ورای حس و حال معنویشون برام یه عاااالمه خاطرات عزیز رو زنده میکنن...

دعای عهد منو میبره به صبحگاههای روزهای سرد زمستون مدرسه...اون موقعی که با پخش نوای قشنگش توی راهروها بچه ها هرکدوم به یه جایی پناه میبردن...یکی لب پنجره،یکی کنار چارچوب در،یکی کنار شوفاژ روی زمین...

وقتی میرسید به "القائم بامرک..."همه بلند میشدن حتی اونایی که بی وقفه به کپی تمرینهای هندسه و جبر و شیمی از دفتر همدیگه مشغول بودن...

دعای عهد منو میبره به غروب روزهای افطاری مدرسه و فضای معرکه ی حیاط و چشمای خیس از اشک بچه ها...

دعای عهد منو میبره به لحظه های طلوع آفتاب صحن انقلاب...

دعای عهد منو میبره به بیمارستان صحرایی امام حسن(ع) بعداز نماز صبح...میبره به دوکوهه ، هویزه،...

من از فرهنگ انتظار و شرایط منتظر واقعی هیچی نمی دونم...اعتراف به این موضوع نه هنره نه افتخار و پز روشنفکری...خوب میدونم که این خیـــــــــــلی بده که برای پیدا کردن مدل لباس شب ساعتها سرچ میکنم ولی ماکزیمم چیزی که از امام زمان میدونم اسم نواب اربعه شونه که اونم به مدد 2واحد تاریخ امامته که همین ترم پاس کردم!!...همه ی اینا رو مثل خیلی چیزهای دیگه که یقین دارم خیلی بده انجام میدم و ته ته هنرم اینه که توی کلوب کتیبه های مهدوی رو لایک بزنم یا برای ختم دسته جمعی دعای فرج اس ام اس سند تو آل کنم که مبادا روز حشر برام یوم الحسرت بشه...

چند روز پیش شنیدم جوری برای ظهور تلاش کنید که وقتی اتفاق افتاد بتونید به امام زمانتون بگید دیگه بیشترازاین از دستم برنمیومد...

ظرف همین چند روز خیلی به کارهایی که از دستم برمیاد فکر کردم...اعتراف میکنم کم نبودن!

ازامروز تصمیمم رو گرفتم...تو هم بیا...بیا باهم بلند شیم...برای منی که تاامروز نشسته بودم ایستادن و تاتی تاتی کردن همتای دویدنه...بیا ازهمین ایستادن شروع کنیم...

من اگر برخیزم...تو اگر برخیزی...همه برمیخیزند...

پ ن:عددهای رند رو به شدت دوست دارم...این 100مین پست گل یاپوچم بود...این وبلاگ برام خیــــــــــــــــلی عزیزه و توی این مدت اتفاقات محیرالعقولی درش افتاده که من توهیچ کدومش نه سهمی داشتم ونه دخل و تصرفی...اگر این روزها کمتر مینویسم کلی دلیل داره که مهمترینش اینه که دوست ندارم هرچیزی اینجا نوشته بشه وگرنه گفتنی زیاده...

وسلام برآنانکه شایسته ی سلامند...

خدایتان سپاس


نوشته شده در یکشنبه 90/4/26ساعت 3:21 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

دیـن!

این کلمه ی 3 حرفی که همه مون فکر میکنیم درستش همونه که ما فهمیدیم و لحظه ای هم به خودمون شک راه نمی دیم...

اسم خودمون رو هم گذاشتیم آدم دیندار و یه دوربین کاشتیم توی محدوده ی زندگیمون و دست هرکسی که از کنارمون رد میشه رو میگیریم و کشون کشون میاریمش تا دنیا رو از لنز دوربین ما تماشا کنه...

ذره ای انعطاف پذیری نداریم و سفت و سخت معتقدیم هرکی با ما نیست برماست و دوره میفتیم این ور و اون ور تا آدمها رو اصلاح کنیم!!

مثلا بچه ی سوم راهنمایی ای که هنوز وضو گرفتن بلد نیست رو ساعت 3 صبح بیدار میکنیم و می بریمش مسجد گوهر شاد و میگیم یالا وایسا نماز شب بخون...

حالا نماز شب چه جوریه ؟

توی قنوت 100 تا این ذکر 300 تا اون ذکر 700تا اون یکی ذکر ......نماز که تموم شد 500تا فلان...150تا بهمان ...

نماز شب به هر کیفیتی خونده میشه ولی این طفل معصوم هایی که از رختخواب به زور کشیدیشون بیرون و آوردیشون برای یه عمل مستحبی توی سجده نماز صبح واجب خوابشون می بره!!

این میشه که نماز شب توی ذهن 40تا بچه میشه شق القمر! استدلالمون هم اینه که بالاخره باید این چیزها یه جایی به گوش اینا بخوره! و یکی نیست بگه حالا مگه نخوره چی میشه؟!

یکسره میگیم دروغ بده بده بده ، ولی توی ذهنمون واسه خودمون بدون اینکه به کسی بگیم یه تبصره گذاشتیم که:

نه اون دروغی که من میگم!!

اونقققدر دلم پره که هیچ بعید نیست برای همیشه قید معلمی رو بزنم...

من تاب شکستن دل شاگردهامو ندارم و توی سیستم آموزشی ما این یعنی عدم برخورداری از جدیت لازم!

من بلد نیستم دیگران رو وادار کنم مثل من فکر کنن و از ما بهترون بگن: بچه مذهبی های مارو نیگا!!

من با جبر مخالفم و معتقدم وقتی میشه یکسری از سخت گیری های بی منطق انضباطی رو از این سیستم حذف کرد چرا اصرار داریم روشون پافشاری کنیم و بقیه به این طرز فکر میگن جلب محبت دانش آموز!

من میگم وقتی قراره دانش آموزی منت بر سرش باشه که کلاس کامپیوتر داره ، لااااااازم ضروووووری و وااااااجبه که حداقل اصل « هر دو دانش آموزش یک سیستم » رعایت بشه و وجود 3تا سیستم سالم برای 30 و اندی نفر یعنی فاجعه و بزرگان اسم این حرفا رو میذارن تازه کاری!!

با همه ی این تفاسیر من آدم این شغل نیستم...من وجدانم قبول نمیکنه زیر بار حرفهایی برم که 12 سال مستقیم و غیر مستقیم به خاطرشون در عذاب بودم...

پ ن:

 

این روزها دلم شدید رنگ آبی میخواد...


نوشته شده در جمعه 90/3/6ساعت 9:6 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

موضوعی که از همون اول دبستان فکرمو مشغول کرده بود این بود که وقتی "ز-ظ-ض-ذ " همشون یک چیز تلفظ میشن چه زجریه که ما به خودمون میدیم؟ واساسا کی گفته که کلمات عربی خودشون که وارد زبان ما شدن هــــــــــچ،الفباشون هم باید وارد می شد و حالا وارد شد چه اصراریه که باقی بمونه؟

چطور موبایل و کامپیوتر و کابینت و کراوات و اس ام اس انقدر واسه آقایون سنگین تموم میشه ولی هیشکی فکر نمی کنه بچه ی 7ساله ی ما چه برسرش میاد تا بفهمه غورباقه درسته یا قورباغه!!

چطور طرح تجمیع وزارتخانه هایی که موازی کاری دارن انقدر زود اجرا میشه ولی بشری پیدا نمیشه که فکری برای حروفی که موازی کاری می کنن بکنه؟

البته چون اصولا آقایون حواسشون به دوطرف بوم نیست لازم میدونم یادآوری کنم که از اون طرف هم آقای"م" به تنهایی از پس وظایف خانومها و آقایان"ق -ش-د-ک-ل-ر  و ... " برنمیاد و کلا درجریان هستید که "بقا" در چند شغل تو مملکت ما رسم نیست!

پ ن1:نیست درجهان کسی که ندونه من چقــــــــــدر بهار رو دوست دارم ...ایضا نیست درجهان کسی ندونه که من اصلا بارون رو دوست ندارم ولی حکایت بارون بهار مثل حکایت علاقه به دختر خاله و پسرخاله است...نه که خاله خودش عزیزه بچه هاش هم...

کشوری سراغ ندارید که چهارفصلش بهار باشه؟!

پ ن2:الحق که راست گفت اونکه گفت اگر خودتونو بکشید هم نمی تونید زن مرداد رو از خاطرات گذشته اش جدا کنید...امشب" بچه های دیروز "پرتم کرد به روزهای بچگی...یه حس دوست داشتنی همراه یه بغض عجیب و یه وحشت غریب...محاسن سفید آقای حکایتی یادم انداخت که جدی جدی خیلی از اون روزها گذشته...شاید هیچ وقت به اندازه ی امشب باور نکرده بودم که بزرگ شدم...من شدم یه بچه ی دیروز!چه حیف...

خدایتان سپاس


نوشته شده در پنج شنبه 90/1/25ساعت 11:40 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

سکانس اول:

دبیر عربی دستور کیک پایه سیب رو میکنه و همه دست به قلم می شن و نه که توضیحاتش زیاده خدا به دستگاه زیراکس مدرسه طول عمر عنایت کنه!

در مرحله ی بعدی مشارالیه فوت های کوزه گری لازم را ارائه میکنه و مخاطبان ضمن چک کردن پیمانه های خود با لیوانهای روی میز دفتر به بررسی انواع ماهی تابه برای پخت بهتر کیک می پردازن...

و

من همچنان همشهری داستان میخونم!!دراین مرحله است که معلوم میشه نگرانی های مامانم برای آینده ی این حقیر بی جهت نیست!!

سکانس دوم:

خانم مدیر آخرین باری که آرایشگاه رفته کرمی دیده که خوشش اومده و روز شورای دبیران همکارهارو کرم زیتون مهمون کرده...البته ماهم که کلا به دلیل مشغله فقط رنگ یک شورا رو دیدیم بی نصیب نمی مونیم!!

و

 من در تمام طول مدتی که بحث بر سر کرم خوب و صابون داو است دارم چای و بیسکوئیت میخورم!!

سکانس سوم:

نمی دونم کدوم پدر آمرزیده ای حرف رو به خواستگاری و ازدواج میکشونه و همــــــــه به حرف می آن!آنقدر که بیخیال کلاس میشن و معاون بیچاره دوبار با صدای بلند اعلام میکند:همکارهای محترم!کلاسهاتون آماده است.بفرمایید! ... وهمه با آه و افسوس از جا بلند میشن و اظهار ناراحتی می کنن که تازه بحث گرم شده بود!

و

من از اول تا آخر دارم در ذهنم حساب کتاب میکنم که واحدهام رو چطور بردارم که باهم تداخل نداشته باشن!!

سکانس چهارم:

یک نفر سوال میکنه 14فوریه کیه؟یک نفر دیگه میگه25ام و کار میکشه به ولنتاین و کادو و احساس و عاطفه ی مردها و روز زن و خلاصه سر درد دل خانومها باز میشه.یکی میگه سال پیش شوهرش رو تنبیه کرده و روز مرد واسه خودش کادو گرفته!!یکی از فامیل سرد و بی احساساشون میگه که از همه روابط انسانی به دوره!!و اون یکی از بابای هم کلاسی دخترش میگه که چون برای تولدش جشن نگرفتن قهر کرده رفته!!

و

من تازه یادم میفته که برای عروسی 27ام لباس ندارم و تازه وقت و حوصله و پایه ی خرید هم ندارم!!

جو مدرسه و دانشگاه خیــــــــــــــــلی باهم متفاوته ...گرچه فضای فکری این روزهای من خیلی از فضای فکری معلمهای دیگه دوره ولی این تفاوت برام سر گرم کننده است...هیچ بعید نیست که حال امروز اونا وصف الحال فردای خودم باشه...

پ ن:خدایا صدهزار بار به خاطر مدرسه خوب و همکارهای صمیمی و بی آلایشی که نصیبم کردی شکرت میکنم...


نوشته شده در چهارشنبه 89/11/20ساعت 12:16 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak