آسمان را...!
ناگهان آبي است!
(از قضا يک روز صبح زود مي بيني)
دوست داري زود برخيزي
پيش از آن که ديگران چشم خواب آلود خود را واکنند
پيش از آنکه در صف طولاني نان باز هم غوغا کنند
.
.
.
دوست داري بي محابا مهربان باشي
تازه مي فهمي
مهربان بودن چه آسان است
با تمام چيزها از سنگ تا انسان.
.
.
.
در اتاقي خلوت و کوچک
رفتن و برگشتن و گشتن
لاي کاغذ پاره ها
نامه هاي بي سرانجام پس از عرض سلام ...
نامه هاي ساده بد نيستم اما...
.
.
.
در طنين بي سرانجام تداعي ها ...
با فرود قطره
قطره
قطره هاي آب
روي خاک
.
.
.
فکر کردن فکر کردن
در ميان چارچوب قاب بارانخورده اسفند
خيرگي از ديدن يک اتفاق ساده در جاده
ديدن هر روزه يک عابر عادي
مثل يک ياداوري
در سراشيب فراموشي مثل خاموشي
ناگهاني
مثل حس جاري رگبرگهاي يک گل گمنام
در عبور روزهاي آخر اسفند
حس سبزي ، حس سبزينه
مثل يک رفتار معمولي در آيينه
عشق هم شايد
اتفاقي ساده و عادي است!
قيصرامين پور : ترانه آبي اسفند