سلام بزرگوار ...
اول نترسيدم، نلرزيدم ، دلم نمي دانم به چه اما مغرورانه از خويشتن بر جايش قرص مانده بود تا اينكه آن عكس ها را ديدم ... ترسيدم بر آن پيچيده در خلعت بكر سپيد ، سرماي عرياني جامه ي بيهودگي را حس كردم ... وه كه چه نزديك است هجران و من كوله بارم تهي مانده ... چيزي جز اشك ندامت برايم توشه نيست كه آن هم نمي دانم وحشت امانش ميدهد يا نه؟
مرا هم دعايي بايد ، خراباتيست سراي عقل و دلم ... ياحق!