اولش تو فكر بودم چه راهي داره خلاصي از اين بيحوصلگي و خمودي و اون قيافه ي جالب! تو پستت!؟
اين كامنت آخريو كه خوندم.... انصافا بهترين راهه!!! :)) كلي حالم جا اومد (واسه همون چند دقيقه!) آخه خودم الان به همين درد دچارم كه دارم تو نت مي چرخم! ![]()
ياد قديما افتادم! زمان دانشگاه -خصوصا ترم آخر كه چند تا درس مهم را كه 1 استاد بيسوادي كه سرقفلي تدريسشونو داشت ، به اميد اين كه تدريسو به استاداي باسوادمون بسپره! و از بد روزگار بيش از نصف كلاسام با ايشون افتاده بود :(( - كنار جملات بيربط و كلي از سرفصلهايي كه بايد تدريس ميشد و به گفتن خاطراتشون و مطالب كاملا بيربط....گذشته بود... علامت سئوال ميگذاشتم! البته با اين تفاوت كه مثلا روي 1 برگه مي نوشتم ترجمه ي مكاتبات و اسناد!!!!؟؟؟؟؟؟
بعد با خودم فكر ميكردم آخه اين استاد كه تو كل ترم 1 سند به ما نه نشون داد و نه ترجمه ي كليشه ايشو يادمون داد!و نه اصلا راجع به سندي صحبت كرد!!! سر امتحان چيو ميخواد امتحان بگيره ازمون!!! بعد همه اش علامت سئوال ميذاشتم واس خودم!!! خداييشا!اينا هم از ظالمين تاريخن!![]()
از ميون اون راه حلهاي تكراري... :
يه دوش بگير بعد اتاقت را مرتب كن. پنجره را هم باز كن هواي تازه يه چرخي تو اتاقت بزنه. بعد درست و حسابي - قوز هم نكنيا!- بشين پشت ميزت درستو بخون. آفففرين دختر خوب
الان وقت بي حوصلگي نيست مادر! آخر ترمه جونم
راستي گذروندن چند دقيقه با يه فرشته كوچولو هم كلي حال آدمو جا مياره. صله ي رحم واسه همين روزاست ديگه