بچه كه بوديم با زهرا حسابي آتيش ميسوزونديم. شب كه بابا ميومدن خونه خبر داشتن! بهمون ميگفتن كلاغه خبر داده... و ما مي گفتيم عجب كلاغهاي ناجوانمردي!...
رو همين حساب دخترم كه كوچيكتر بود(3 حدودا) در جواب همين حرف گفت مگه كلاغها هم حرف ميزنن. مامان خانوم خودت گفتي به بابا،چرا ميگي كلاغ!
چقدر شرمنده شدم از چاخاني كه سرهم كرديم و كلي سعي كرديم ماسماليش كنيم تا از عواقب حرفمون كم كنيم!
حالا ما ساده دل و كم هوش و زودباور بوديم يا اين فسقليا .... نمي دونم!
گفتي كلاه!!!!ياد اين خاطره ي تلخم افتادم! كه دروغمون لو رفت!