لوکيشن يکي مونده به آخر: "اتاق تاريک، يه ميز چوبي وسطش با يه خودکار بيک که سرش به طرز وحشيانه اي جوييده شده، يه کاغذ کاهي قطع A4 که رد استکان چايي توي وسطش هلال انداخته کج کجي افتادن گوشه ميز، از پنجرک کوچيک اتاق يه نور کم سو به زور خط انداخته رو سياهي ديوار، بالا سرت، درست وسط اتاق همونجا که نشستي اونطرف ميز، يک لامپ آويز نيم سوز با کاسه شيپوريش غرغر کنان از اين ور به اون ور تاب مي خوره، از جق جق کردناش معلومه که يه ده سالي هست اونو سقف باهم درگيرند، هي مياد اينور، يه نور ميندازه رو صورتت، زودي ميدزدش همون يه ذره نور نسيه رو ميندازه اونور، کنجکاور ميشي تو دلت مي پرسي مگه اون ور چه خبره که اين لامپ گدا، همين يه لقمه نور رو هم تو اين تاريکي قسمت کرده، سرتو آروم آروم مياري بالا چشاتو گرد مي کني توي اون تاريکي، درد عجيبي پس کلته! اصلن نفهميدي چي شده، فقط حس ميکني يه غلطک 20 تني قبلش يه بار از روت رژه رفته ... منتظر مي موني لامپ غرغرو نورشو ازت بدزده بندازه اونور ... همينکه ميره، آروم آروم يه چيزايي پيدا ميشه، اما لامپه تاب نمياره، برميگرده، اين دفعه عزمتو جزم مي کني و با تمام انرژي فضولي دخترانه ات، منتظر مي موني لامپه برگرده اونسمت ... بر مي گرده ... توي اون تاريکي که تازه چشات گرم افتاده يه چيزي مي بيني، يه شبيه يه شبح با يه صورت سايه روشن، يه کسي هست که به هيچ وجه نمي توني بفهمي کيه، اصلا نمي توني درکش کني، سايه روشناش اصلا مرز واضحي نداره ... سرت رو يکم مي بري جلو، اما تمام نخاع و بصل النخاع و مخچه و در صورت موجود بودن تمام مختون درد ميگيره ... لامپ فرصت بهت نميده، برميگرده، نور ميندازه تو چشاي گردشده ات، زردي مي زنه تو چشت، چشات لامپ بارون ميشه، تو اون تاريکي حالا به هر چي نگاه مي کني لامپه! ... اما برميگرده ... ايندفعه جزم مي کني که حتما بفهمي اونور ميز چه خبره که يهو ... بوووم ... دلت با معده و روده و کليه و ريه و استخوان حلزوني گوش و جزايز لانگرهاوس و غده هيپوفيز و غيره هري ميريزه پايين ... خودکار روي ميز از زور مشتي که طرف کوبيد به ميز از جاش مي پره، تالاق تلوق مي افته رو زمين ... قلب با شماره 150 ميزنه! ... دهنش رو آورده نزديک صورتت ... ماست موسير هم خورده بوده طرف، پياز هم ... چقدر دلت مي خواد هيچي نگه يا حداقل يه آدامس اربيت ازت بخواد ... اما متاسفم، لوکشين خراب ميشه! ... توي تاريکي زل زده به چشمات، اينو از بوي گند دهنش مي فهمي، چه جوريش به خودت ربط داره ... توي همين فکرهايي که يهو نعره مي زنه مي گه: بنويسسسس!!!! .... لرزون ترسون با کمي چاشني مظلومانه زنانه ميگي: چيو؟! من سوات ندارم!!! ... دوباره نعره مي زنه: از پيشونيت معلومه، ميگم بنويس!! ... دست ميزني به پيشونيت ببيني از کجا فهميده ... مي بيني اي دل غافل، رو پيشونيت نوشته "يه روشنگري" دو تا هم گل و بلبل اينور و اونورش!!!! ... ديدي تابلو شد ميگي: خب حالا چي بنويسم ... ميگه: هر چي رو که بايد بدونم! ... ميگي: خب چه ميدونم چي بايد بدوني! ... دوباره بووووووووم ... اين دفعه با لگد اومد رو ميز! .... ميگه: با من کل کل نکن! ... ميگي: باشه، من حلوا بخورم با شما شخص محترم کل کل کنم! ... حالا عنايت بفرماييد اندر باب اينکه اين حقير خدمت ساحت ملکوتيتان چه عارض شوم اندکي مشايئت نموده راهنمايي فرماييدم... ميگه: راستشو بگو، اون روز تو نمايشگاه کتاب، کتابا رو براي کي مي خواستي؟اس ام است از کيه؟ چرا آهنگش اونجوري؟چرا وقتي زنگ مي زنم، پشت خطت يکي هست؟ اون کيه؟ با مخابرات قرارداد داري يا ايرانسل؟ چرا روسري نو خريدي بازم ميري خريد؟ مگه ساديسم داري؟ چرا خونتون اينقد مهمون مياد؟ مگه کاروانسراست؟ مهمونت کيه؟ چرا دلت مي خواد لب و لوچه ام آويزون باشه؟ چرا خودتو مجبور مي دوني جوابمو بدي؟ چرا دروغش ميگي آخرش؟ خوردنيه؟ تو جيب جا ميشه؟ جامداته؟ چرا با احساسات يه فضول بازي مي کني؟ چرا ؟ چراااا ؟ چهـــرا؟!!! .... بوووووووم .... جواب بده!! .... چککککککک!! .... چرا حرف نمي زني؟! ... دنننننگگگگ...با من حرف ميزني دهنتو ببند!!! .... بوووووم چککککککک چووووکککک تققققق تووووققق آآآآآخخخخخ اوووووخخخ ..."لوکيشن آخر:
"سرده و نمور، تنگه و تاريک ... احساس خفگي داريد ... منم سرما خوردم ديگه نمي کشم بنويسم! ... تهش اينه ... اينجا راديو قبرستان، شما ديگه مرديد!!!"