سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

وجهان حاکمی دارد خدانام...به نام حاکم جهان

من این خطوط نوشتم چنان که غیرندانست...توهم ازروی کرامت چنان بخوان که تودانی!

چقدردلم برای گفتن با توونوشتن برایت تنگ است...

چند وقتی ست که این دفترها(یابه قول بچه ها چاپ دوم انجیل )در کتابخانه ی اتاقم خاک می خورند وهرچه می کنم دلتنگی عجیبی مانع از نوشتن درآنها می شود...

دلتنگی ازاینکه به قول تو همه چی رسماًتمام شد وما بازهم درسراشیبی عادتهای یومه تخته گاز می رویم و...

رفیق شفیقم! اینکه اینبار جدای از صفحات کاهی دفترهایمان، مخاطب نوشته هایم شده ای دلیلی ندارد جز این بغض عجیب وغریب...

زمانی باهم از حسرت جدایی ازقافله می گفتیم...حسرت دورافتادن از گروه برادر صالحی!...غم فراموشی جمله ای که آن شب در بیمارستان صحرایی بدجوری تکانمان داد...یادت که نرفته:این شهر جای زندگی نیست...

از قافله ای می گفتیم که ازش جاماندیم وآنقدر ازما دور شد که حکایت غربتش را روایت کرد...از چشم گذاشتنها وقایم باشک بازی ها می گفتیم...

واین آخری ها از چیزهای متفاوتی نوشتیم...از...!(آره همون!!)

حالا که مدرسه تمام شد و هرکسی پی زندگیش رفته است ...چند وقتی ست که بی اختیار دلم هوای پارک طالقانی را کرده است...هوای شیطنتهای داخل مترو...هوای تأخیرهای چندین دقیقه ای!...هوای نامه نگاری های سرکلاس...مذاکرات 3نفره باآتنا آن هم وقتی که خانم شریفی مشغول درس دادن بود!...هوای کُپ زدنهای اول صبح!!...گچی کردن آقای موسوی...خاطره های ویسه...هوای ایشالا ماشالاهای خانم صافی که هیچ وقت باهاش کاردرست نمی شد!!...هوای نقاشی هایت...نوشته هایت...هوای خودت...هوای خودم...

من دراین دنیای بی دروپیکر دیگر مثل تو وآن معدود دوستان صمیمی ام را پیدا نکردم...حتی اندکی از آن صداقت ومحبت هم دربیرون از فضای دوستی مان یافت نمی شود..حتی دراین دنیای مجازی شلوغ!...پرازدهام وپرازافراد وافکارمتفاوت ...

زینب من بدجوری دلتنگم...بدجور!

 


نوشته شده در جمعه 86/5/26ساعت 11:37 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |


Design By : Pichak