سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

به نام او که اسرع الحاسبین است...

برگه ی دوازدهم:بالاخره هفت خان را پشت سرگذاشتم و پس از ماه ها دوندگی وقرض وضامن و وام ،206را تحویل گرفتم...

به بچه ها نگفته بودم که هیجانش بیشتر باشد.داخل ماشین که نشستم بی درنگ یاد چهار جانباز نخاعی افتادم که طی یک سال ونیم گذشته با 206 به شهادت رسیدند.

همه جای دنیا ناتوانی جسمی،ممنوعیت رانندگی را درپی دارد .درکشور ما ماشین مسابقه می دهند به جانبازی که در کنترل ویلچر هم دچار مخاطره می شود.

به خانه رسیدم.آهسته وارد شدم  تا خبر را ناگهانی بگویم.متوجه دعوای بچه ها با مادرشان شدم :«سینما!ممنوع!نفس بابا می گیره!استخر،ممنوع!خطرداره!بازار،شلوغه!ازدحامه!کوهنوردی،نمی شه!اسکی؟سرما؟حرفش رو نزن!هوای شرجی شمال،نفس تنگی می آره! فصل بهار توی طبیعت،زیر درخت ها،فصل گرده افشانی ِ،بابا نمی تونه بیاد بیرون!»

دخترم باهمان لحن کودکانه حرفهایش را قطع کرد که:«اون روز بابا اومده بود دنبالم،ماسک زده بود.بیتا گفت:ببین!بابات سل داره؟من گفتم :سل چیه؟...مامان بابا سل داره؟»ومادرشان خندید که:«بیتا کیه ،عزیزم؟»

چنان وار رفتم که سوئیچ ماشین داشت از دستم می افتاد،به خودم آمدم وآهسته از خانه بیرون رفتم.پس از ده ،بیست دقیقه ای که حالم جا آمد با جعبه ی شیرینی به خانه بازگشتم.اما این بار اول زنگ زدم وهمه را دعوت کردم بیایند پایین ماشین نو رسیده را ببینند.شاید به مدد کولرش،مسافرتی برویم.

برگه ی بیست وهشتم:......به بخش دیگری  از بیمارستان می روم ،ظاهراًماده ضدعفونی کننده زده اند.ریه ام تحریک می شود.ماسک می زنم.دختربچه ی قشنگی جلب ماسک من شده.سمت من می آید وخیره خیره نگاه می کند.یک شکلات به او می دهم،مادرش متوجه است.لحظه ای بعد مادر را می بینم که شکلات را ازدستش گرفته ،در سطل آشغال می اندازد ودستان دخترک را با دستمال کاغذی پاک می کند...


پ ن1:برگرفته از کتاب خاطرات سوخته....بخشی از خاطرات حمید، یک جانباز شیمیایی که ...!!!روحش شاد...

پ ن2:ازخودم بدم اومد...

 

 


نوشته شده در یکشنبه 86/6/11ساعت 2:43 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |


Design By : Pichak