گـــــــل یا پوچ؟!
حسم به نیمه ی شعبان عییییییین همون حسیه که به دعای عهد دارم... جفتشون ورای حس و حال معنویشون برام یه عاااالمه خاطرات عزیز رو زنده میکنن... دعای عهد منو میبره به صبحگاههای روزهای سرد زمستون مدرسه...اون موقعی که با پخش نوای قشنگش توی راهروها بچه ها هرکدوم به یه جایی پناه میبردن...یکی لب پنجره،یکی کنار چارچوب در،یکی کنار شوفاژ روی زمین... وقتی میرسید به "القائم بامرک..."همه بلند میشدن حتی اونایی که بی وقفه به کپی تمرینهای هندسه و جبر و شیمی از دفتر همدیگه مشغول بودن... دعای عهد منو میبره به غروب روزهای افطاری مدرسه و فضای معرکه ی حیاط و چشمای خیس از اشک بچه ها... دعای عهد منو میبره به لحظه های طلوع آفتاب صحن انقلاب... دعای عهد منو میبره به بیمارستان صحرایی امام حسن(ع) بعداز نماز صبح...میبره به دوکوهه ، هویزه،... من از فرهنگ انتظار و شرایط منتظر واقعی هیچی نمی دونم...اعتراف به این موضوع نه هنره نه افتخار و پز روشنفکری...خوب میدونم که این خیـــــــــــلی بده که برای پیدا کردن مدل لباس شب ساعتها سرچ میکنم ولی ماکزیمم چیزی که از امام زمان میدونم اسم نواب اربعه شونه که اونم به مدد 2واحد تاریخ امامته که همین ترم پاس کردم!!...همه ی اینا رو مثل خیلی چیزهای دیگه که یقین دارم خیلی بده انجام میدم و ته ته هنرم اینه که توی کلوب کتیبه های مهدوی رو لایک بزنم یا برای ختم دسته جمعی دعای فرج اس ام اس سند تو آل کنم که مبادا روز حشر برام یوم الحسرت بشه... چند روز پیش شنیدم جوری برای ظهور تلاش کنید که وقتی اتفاق افتاد بتونید به امام زمانتون بگید دیگه بیشترازاین از دستم برنمیومد... ظرف همین چند روز خیلی به کارهایی که از دستم برمیاد فکر کردم...اعتراف میکنم کم نبودن! ازامروز تصمیمم رو گرفتم...تو هم بیا...بیا باهم بلند شیم...برای منی که تاامروز نشسته بودم ایستادن و تاتی تاتی کردن همتای دویدنه...بیا ازهمین ایستادن شروع کنیم... من اگر برخیزم...تو اگر برخیزی...همه برمیخیزند... پ ن:عددهای رند رو به شدت دوست دارم...این 100مین پست گل یاپوچم بود...این وبلاگ برام خیــــــــــــــــلی عزیزه و توی این مدت اتفاقات محیرالعقولی درش افتاده که من توهیچ کدومش نه سهمی داشتم ونه دخل و تصرفی...اگر این روزها کمتر مینویسم کلی دلیل داره که مهمترینش اینه که دوست ندارم هرچیزی اینجا نوشته بشه وگرنه گفتنی زیاده... وسلام برآنانکه شایسته ی سلامند... خدایتان سپاس گاهی بعضی حوادث ،بعضی اتفاقات،بعضی فجایع تاریخ را دلت نمی خواهد برای نسل بعداز خودت نقل کنی... دلیلش هم یا وحشت است یا شرم یا... مثلاً من دلم نمی خواهد برای نسل بعدازخودم بگویم فاطمیه یعنی چه! می ترسم ... می ترسم از علامت سؤالهایی که خودم هم جوابشان را نمی دانم! شرم می کنم... شرم می کنم که مجبور شوم از درو دیواری بگویم که... مجبور شوم از صورت نیلی بگویم... می ترسم و شرم می کنم که بگویم چرا شبانه،مخفیانه، ...! بگذار بچه های بعداز من فکر کنند بزرگترین فاجعه ی تاریخ اسلام عاشورا ست... بگذار ندانند که اگر آن روز مادر در کوچه ی بنی هاشم سیلی نمی خورد هیچ وقت دستی جرئت نمی کرد سر پسر را... بگذار نفهمند که اگر با محسن زهرا(س) چنین نمی کردند هیچ تیر سه شعبه ای گلوی علی اصغر حسین(ع) را نمی درید... بگذار هیچ وقت نفهمند آتشی که خیمه های حسین(ع) را سوزاند بازمانده ی همان آتشی بود که درِ خانه ی علی(ع) را خاکستر کرد... بگذار آبروی مسلمانان بیش از این برای نسل بعداز من رنگ نبازد! من این بی خبری را بیشتر به صلاحشان می دانم وگرنه آنها هم مجبور می شوند روزهای فاطمیه فقط مشکی بپوشند و بی صدا در خلوت خودشان اشک بریزند! بعدالتحریر: پ ن 30اردیبهشتی:صلی الله علیک یا امام الرئوف،یاعلی ابن موسی الرضا(ع) پ ن از ته ته ته دل:افوض امری الی الله ان الله بصیربالعباد چه وحشت غریبی... از آن وحشتها که دیر به دیر به سراغت می آید... همه ی وجودت را فرامی گیرد... نه می توانی فریاد بزنی،نه پابه فرار بگذاری... فقط اشک می ریزی... فقط اشک... ترس سراسر وجودم را پر کرده است... چه بی تابم امروز. قرارم ده! یارب الحسین(ع) بحق الحسین(ع) اشف الصدر الحسین(ع) بظهور الحجه(عج) قافله ی عشق روی به راه نهاد... یاران!این قافله،قافله ی عشق است واین راه که به سرزمین طف در کرانه ی فرات می رسد راه تاریخ است ...وهربامداد این بانگ از آسمان به گوش می رسد که:الرحیل...الرحیل... این دعوت فیضانی ست که علی الدوام زمینیان را به سوی آسمان می کشدو... وبدان که سینه ی تو نیز آسمانی لایتناهی ست...با قلبی که در آن چشمه ی خورشید می جوشد وگوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن ...حسین...حسین...حسین... نمی تپد،حسین،حسین می کند... یاران شتاب کنید که زمین نه جای ماندن،که گذرگاه است...گذر از نفس به سوی رضوان حق.هیچ شنیده ای که کسی در گذرگاه رحل اقامت بیفکند؟ومرگ نیز در اینجا همان همه با تو نزدیک است که درکربلا.. وکدام انیسی از مرگ شایسته تر...که اگر دهر بخواهد باکسی وفا کند و او از مرگ معاف دارد حسین که از من وتو شایسته تر است... الرحیل...ارحیل...یاران شتاب کنید... پ ن1:بعضی قلمها قلب آدم رو هدف می گیره ... پ ن2:بعضی اتفاقات بازندگی آدم کاری می کنه ویک شبه اون رو به نقطه ای می رسونه که شاید باید سالها برای رسیدن بهش توی کوچه پس کوچه های سردرگمی پرسه می زد ... فتح خون سید مرتضی با من ودوستام همین کار رو کرد... پ ن3:در کلاس بازشد...دونفر از معلمها وارد شدند وخواستند برای گروه نمایش قافله ی عشق (که اون روزها هنوز اسم نداشت!)بازیگر انتخاب کنن...من که از کارهای فوق برنامه ی مدرسه بیزار شده بود با آرنج به دست زینب زدم و گفتم:الفرار! تا کسی حواسش نبود از کلاس بیرون زدیم که صدایی از پشت سر گفت:فلانی!کجا درمی ری؟ وغم دنیا توی دلم نشست...بازهم اعصاب خوردی...بازهم از دادن وقت در مقابل به دست آوردن هیچ چی! اون روز فکرش رو هم نمی کرد که قافله ی عشق اینطور زندگی و افکار و دلبستگی هامو تغییر بده...فکر نمی کردم که بعد از دوساااال وقتی دیالوگی از اون نمایش برام اس ام اس می شه دروجودم غوغا به پا بشه...فکرشم نمی کردم! پ ن4:کاش زندگی دکمه ی بازگشت به گذشته داشت...کاش روزهای خوب تکرار می شد...کاش ... خدایتان سپاس به نام توکه تنها امیدو پناهمی... داری چی کار می کنی بااین دل؟...می خوای چی رو بهم ثابت کنی؟...تسلیــــــــــــــــم!!من به همه چیز خودم اعتراف می کنم! داری مثل دفعه قبل بی لیاقتیم رو به رخم می کشی؟... می خوای بهم ثابت کنی هرکسی رو هر جایی راه نمی دن؟ می دونی چیه؟دیگه کم آوردم!...دیگه برای تو که نباید بگم توی این دل شکسته و روح سرگشته چی می گذره... هواییم کردی...خیلی... اینبار با چهارده واسطه اومدم...اومدم که تورو به حرمت تک تکشون قسم بدم که این سائل بی پناه رو دست خالی برنگردونی... نمی تونم باور کنم با دلی که صدای شکستنش رو خودم شنیدم...بااشکهایی که حکایت از یه حسرت غریب داره ،ازت چیزی رو بخوام و ازم دریغ کنی... امسال این تنها اولین واصلی ترین چیزی بود که ازت توی شب قدر خواستم...وحالا... امشب هرجا که رفتم هرچیزی که دیدم به این آتش اشتیاق دامن زد...نمی دونم شاید داری اینطور بی قرارم می کنی که ... . نمی دونم،ولی یه چیزی دراعماق وجودم می گه کرامتت خیـــــــــلی بیشتراز این حرفهاست...می گه ناامیدم نمی کنه...گمونم راست می گه! پ ن1:روز عرفه نزدیکه...اگر یادتان بود وباران گرفت/دعایی به حال بیابان کنید
راستی نکنه دست خالی برگردم.به این که فکر می کنم نفسم توی سینه حبس می شه و قلبم از شدت ترس خودش رو به درو دیوار کوبه....
Design By : Pichak |