سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

به نام آنکه "زندگی" می بخشد...

نمی دانم چند درصد از آدمهای زمین زندگی می کنند؟!

سؤالم بر خلاف ظاهرش اصلاً فیلسوفانه نیست!

کاش به جای اینکه چپ وراست آمار بینندگان یوزارسیف و جومونگ را جمع کنند یااینکه مسابقه بگذارند که اگر دوست دارید سرمربی تیم ملی را زنده زنده پوست بکنیم عدد 1 و اگر به دوئل دائی و مایلی کهن علاقه مندید عدد دو را ارسال کنید یک نظر سنجی می گذاشتند تا بادر نظر گرفتن همه ی ضریب خطها و احتمالات معلوم می شد چند درصد از مردم همین ایران خودمان درحال زندگی هستند و چند درصد در حال تحمل ؟!

شاید تعریف آدمهای مختلف از زندگی فرق کند ولی زندگی کردن برای من دقیقاً چیزیست که دراین عکس جریان دارد...

شورزندگی شیطنتی ست که آدم احساس می کند دارد از گوشه ی چشمان این دخترک می چکد!

شور زندگی چیزی نیست که با قیمت گوشت و مرغ نوسان پیدا کند!

می شود زندگی "های کلاس" نداشت ولی از زندگی کردن لذت برد...

می شود کسی آنقدر بچه ی قد و نیم قد داشته باشد که از سروکول هم بالا بروند وکادر دوربین را پرکنند ولی بازهم وقتی لبخند می زند رضایت تمام چهره اش را دربر بگیرد...

همه چیز بستگی به"عمق"دارد...

عمق نگاه...عمق اعتقاد...عمق باور...

کافیست قدری زاویه دیدمان روبه آسمان باشد و معیار خوشبختی مان را چیزی ورای چارچوب تنگ دنیاومادیاتش تعریف کنیم...

باورکن می شود...

به شرط آنکه باور داشته باشیم که خدا هرچیزی راکفایت می کند!

*بیشترین اوقات زندگی را به زن و فرزندت اختصاص مده،زیرا اگر زن و فرزندت از دوستان خدا باشند خدا آنهارا تباه نخواهد کرد و اگردشمنان خدایند چرا غم دشمنان خدارا می خوری؟!(نهج البلاغه-حکمت352)*

پ ن1:تشکر از کسانی که روزگارآدم زدگی مارا تاب آوردند !

پ ن2:ایضاًاز صاحب عکس و ایده ی این پست ممنونم.

پ ن3:اسپیکرهاتون رو هم روشن کنید بد نیست!

خدایتان سپاس


نوشته شده در دوشنبه 88/2/7ساعت 10:31 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

امروز وقتی راننده ی تاکسی داشت بی امان می تاخت واز مزیتهای دوره ی شاهنشاهی و بدبختی های عصرجمهوری اسلامی می گفت یک لحظه حس کردم هیچ دفاعی ندارم که بکنم!

و اوج افسوس مردمیانسال وقتی نمایان شد که خطاب به مسافردیگر ِ ماشین گفت:خلاصه آقا!مفت زندگی می کردیم و حالیمون نبود...دستی دستی خودمون رو به این روز انداختیم!!

بعضی از حرفهای مرد به نظر بی منطق نمی آمد...خصوصاً برای منی که تا چشم باز کرده ام شنیده ام که در مملکتی زندگی می کنم که نامش پیش وندهای قشنگی دارد...جمهوری...اسلامی...

امروز لحظه ای شک کردم که نکند آن روزگار به آن سیاهی ای که پدر ومادرم تصویر کرده اند نبوده...

نکند حق با مرد راننده باشد؟!

امروز هم یک بار دیگر در چیزی مردد شدم که فکر می کردم حقانیتش برایم مثل روز روشن است !

اگر دیروز تاریخ ما پراز خفقان و ناامنی و چپاول دارایی مردم بوده پس حرفهای راننده کجای این تاریخ هستند؟

نکند این مرد هم حالاکه از آن روزگار دور افتاده در پیچاپیچ جاده ی زندگی در فشار تورم و هزار و یک دغدغه ی دیگر دچار بزرگ بینی گذشته شده است؟مثل همه ی دفعاتی که خودم به نوعی مبتلا می شوم!

وقتی همه ی این شکایتهایم را مطرح می کنم بابا کتابش را می بندد، صدای تلویزیون را کم می کند و می گوید:

همه چیز پول نیست...درد بی پولی را می شود یک جوری رفع ورجوع کرد اما درد بی عفتی را چه؟درد تحقیر و زیردست بودن...درد عدم وجود چیزی به نام آزادی...این هاراهم می شود ؟ اگر فقط به جریان کاپیتولاسیون فکر کنی عمق فاجعه برایت روشن می شود!

و من در ذهنم مشکلات ناشی از فقر را مرور می کنم...فقر بی عفتی می آورد...تحقیر می اورد...و چه و چه و چه!

به حرفهای احمد احمد در کتابش فکرمی کنم و به این می اندیشم که اگر کسی در امروز ایران بخواهد در جبهه ی مخالف قرار بگیرد مجازاتش چه می شود؟وصدایی در ذهنم می پیچد که : برای دفاع از کیان و موجودیت مملکتی چاره ای جز این نیست که جلوی هاگ پراکنی قارچهای مسموم را بگیری!

این روزها زیاد پای حرفهای خانم دباغ ها می نشینم...حرفهایشان را موبه مو گوش می کنم و بعدش مدام در ذهنم حلاجی شان می کنم...شاید چیزی بین این حرفها...بین درودیوارهای غریب موزه ی عبرت جوابم را بدهد...

یک جورهایی حس می کنم همه حق دارند...

ومن گاهی بین این همه آدم محق موضع خودم را گم می کنم!

درد کمی نیست ها!

آی نسل اول انقلاب!تاریخ را بد روایت کرده اید!

پ ن1: هرچند که استلال دندان گیری در چنته ندارم ولی یک حس قلبی این انقلاب را،این جمهوری اسلامی را،این روزهای دهه فجر را دوست دارد!

پ ن2:آدم ها چه زجری می کشند وقتی منطقشان کم می آورد!

پ ن3:شرمنده از کسانی که بااین حرفها از خودم ناامیدشان کردم!...امان از وقتی که به قول زینب ذهنت آماس می کند!!


نوشته شده در یکشنبه 87/11/13ساعت 7:41 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

هوالصبور...

 

بعداز ظهر داااااغ تابستانی...تهران،متروی صادقیه به سمت کرج

جای جمیع دوستان و آشنایان خالی درشرایطی از شدت گرما درحال بال بال زدن بودیم سوار مترو شدیم...

در صندلی مقابل دختر خانمی با چادر نشسته بود...

کم کم صندلی هاپر می شد و قطار هم چنان لنگر انداخته بود...

مشغول خوندن همشهری جوان بودم که یهو سرم رو آوردم بالا دیدم رفیقمون داره چادرش رو درمیاره.چیز عجیبی نبود به کارم ادامه دادم...

چند ثانیه بعد که دوباره چشمم خورد بهش داشت مقنعه اش رو تا می کرد!!هاج و واج نگاهش کردم...موهاشو موتب کرد.چادرومقنعه اش رو روی صندلی مقابلش که هنوز خالی بود گذاشت،کتابش رو باز کرد و مشغول خوندن شد...

دلم برای چادرم سوخت!اعتقاد که نباشه جون در عذابه!!

نمی دونم این چه رسمی شده توی مترو که خانومها فک می کنن واگن بانوان یعنی خونه ی خاله که تازه توش پسرخاله وشوهر خاله هم محرمند!!!

هر شلوغی ای کافیه تا بدون حکم رضاخان برای بعضی ها فتوای کشف حجاب برسه...

درشرایط فعلی هیچ کس جرئت اعتراض نداره...یکیش خودم!...طرح مبارزه با بدحجابی کجایی که جلوی هر سوراخ این سد رو می گیری آب از یه جای دیگه می زنه بیرون...مشکل حادتراز این حرفهاست،باورکن! 

پ ن1: داااااااااغه...

پ ن2:تاحالا هروقت می خواستم سربه سرکسی بذارم وسط تعریف کردن یه فیلم سکوت می کردم...طرف می پرسید:خب؟بقیه اش؟...می گفتم :هیچی دیگه برقهای سینما رفت!!

هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم یه روز برم سینما و توی لحظه ی حساس فیلم همه جا خاموش بشه!!

نکنیم!...اسراف در مصرف ،لجبازی باخودمونه...نه اداره ی برق نه دولت ونه هیچ کس دیگه...

 

پ ن2:اعیاد شعبانیه تون هم مبارک...

 


نوشته شده در سه شنبه 87/5/15ساعت 1:34 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

 

به نام خدایی که اغلب فراموشش می کنیم!!

دفعه ی اول نبود...

شک نکن که دفعه ی آخرهم نیست...

امشب یک بار دیگر در یک برنامه تخته شد و به کسانی که اسمشان را مخاطب گذاشته اند خاطر نشان شد که علی رغم تعداد زیادشان نمی توانند از عهده ی تشخیص خوب از بد بربیایند و مسئولین مرحمت می فرمایند واین وظیفه ی خطیر را به نمایندگی از ایشان به انجام می رسانند!!

 

مثلث شیشه ای که تازه داشت پا می گرفت به یک باره نسخه اش پیچیده شد والفاتحه!

 

چیزی که مدت مدیدی ست ذهنم را مشغول کرده اینست که متفکران و عالمان دهری که وظیفه ی ممیزی برنامه های رادیو وتلویزیون را به عهده دارند چه کسانی اند؟!

واینکه آقایان در هنگامی که تأیید یک فیلمنامه یا محتوا و ساختار یک برنامه را لطف می کنند و عهده دار می شوند خواب تشریف دارند...گیج تشریف دارند...یا...؟

 

وقتی اوکی ساخت یک کار یا کلید خوردن یک برنامه را می دهند و به مدد پولی که بیت المال نامیده می شود اثری ساخته می شود بزرگان جمیعاً در خواب زمستانی اند و ابداً این نکته به نظرشان نمی رسد که برنامه ی مذکور مغایر اهداف و مرزبندی های رسانه ی ملی ست...ولی خدا نیاورد روزی را که برنامه ساز بخواهد اندکی فراتراز کلیشه عمل کند و مجری از اول تا آخر برنامه حافظ و سهراب نخواند و در تأیید حرفهای حساب و ناحساب مهمان برنامه فقط سرتکان ندهد و گاهی هم بگوید چرا این بــــعله،آن نه؟!

 

وقتی تعطیلی برنامه کوله پشتی(به درست یا غلط بودنش کاری ندارم)به عده ای آنقدر مزه می دهد که دوباره به محض آنکه خطر به چالش کشیده شدن تهیدشان کردقدرت نمایی کنند و مهره های شطرنج را چنان بهم بریزند که شرایط بازی به نفعشان تغییر کند،انتظاری بیش از این نمی شود داشت!

 

متأسفم که اگر یک سریال بی محتوای طنز یک سال هم از شبکه های تلویزیونی پخش شود هیچ کس صدایش درنمیاید که ایهالناس!چی می کنید با دستور زبان فارسی؟چه می کنید با ذائقه ی مخاطب؟چه می کنید با تفکرات و دایره ی لغات کودک و نوجوانی که قشر عظیمی از بیننده های این برنامه هارا تشکیل می دهند و اغلب مغزشان پرمی شود از اراجیف و الفاظ نامناسب که شرمی از گسترشش ندارید؟ولی خدانیاورد روزی که رشید پوری در رسانه ظهور کند و دوکلمه حرف حساب بزند!

متأسفم که آستانه ی تحملمان اینقدر رو به نزول است...

متأسفم که ظرفیتهایمان درحد انگشت دانه ای باقی مانده و برای افزایشش حاضر نیستیم قدم از قدم برداریم...

مادامی که وضع  انتقادپذیری این باشد اوضاع جامعه همین است که هست!

 

آقایان امشب را آسوده بخوابند...بساط نقد و انتقاد و چالش تا اطلاع ثانوی برچیده شد!!!

 

ولی این راهش نیست!

 

واسلام علی من اتبع الهدی

خدایتان سپاس

 

 


نوشته شده در شنبه 87/4/8ساعت 1:54 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

به نام خدا

 

از دیشب توی خونمون برای کلاس اندیشه اسلامی امروز عزای عمومی اعلام کرده بودم...به هزار و یک دلیل یه مدت هست که دوست ندارم سر کلاسهاش برم!

 

رسیدم سر کلاس...

یه خبرایی بود!

بوی پیچوندن کلاس و این حرفها میومد!...منم که برای کنسل کردن  کلاسهای این استاد همه جوره پایه ام رفتم بین بچه ها که ببینم جریان چیه؟!...

گویا تجمعی روبه روی سفارت امارات برای اعتراض به تغییر نام خلیج همیـــــــــــــــشه فارس قرار بود انجام بشه!

بچه ها شروع کردن به تحریک کردن استاد...

 

-استاد شما براتون مهم نیست اسم خلیج فارس چی باشه؟

-استاد اعتراض حق ماست!

-استاد مادانشجوی این مملکتیم...دارن حق مسلممون رو ازمون می گیرن!...سکوت ما چه معنی ای می تونه داشته باشه؟

 

خلاصه حضرت استاد رضایت دادن که حاضری رو بزنن و به سلامت!

ماهم سرخوش از اذن خروج استاد اکیپی زدیم بیرون!

طبیعتاً بیرون رفتن 12تا دختر اگر لال و کور وکر هم باشن کلی ضایع ست...حالا چه برسه به ما که ماشالا از همه ی این نعمتهای خدادادی تا حداکثر امکان استفاده می کنیم!!

 

اینکه چه جوری به سفارت امارات رسیدیم خودش یه فیلم بلند کمدی می شه که جهت حفظ آبرو از طرحش صرف نظر می کنم!!

 

آخرین ماشینی که سوار شدیم یه وَن بود...راننده گفت چون تظاهرات شده ترافیک شدیده...چندتا از دانشجوهارو هم می زدن و ...

بچه ها هم از اینکه خبر این تجمع همه گیر شده ذوق زده شدن وگفتن آقا ماهم از همون تظاهراتی هاییم!!...

راننده هم از هیجان بچه ها خنده اش گرفت و گفت پس یه مشت تروریست سوار کردم!...بدم نمی یومد بهش بگم مشت واحد شمارش عدس و نخود ولوبیاست نه آدمیزاد!

درسرتون ندم!باهر مشقتی بود ساعت 3.30رسیدیم اونجایی که باید می رسیدیم!وقاعدتاً چون برنامه از ساعت 1شروع شده بود ما آخر ماجرا هم............ نرسیدیم!

کنار خیابون جمعیت معترض مشغول صرف ناهار بودن!

دوتا دخترخانم رو گیر آوردیم جهت تخلیه ی اطلاعاتی!...خیلی برام جالب بود...گویا از اراک اومده بودن...
علی اظاهر از شهرهای دیگه مثلاً سمنان هم بچه ها شرکت کرده بودن!...اینجاست که آدم می گه:مرســــــــــی وطن دوستی!

 

می گفتن که چند نفری کتک خوردن و اون بنده خدایی هم که برای شعار دادن هدایتشون می کرده دستگیر شده و ملت در اعتراض به این برخورد پلیس می گفتن:

نیروی انتظامی!حمایت از خلافکار وظیفه ی شمانیست!!

روی زمین هم اگر دقت می کردی شیشه خرده های عینک و امثالهم رو می تونستی ببینی!

اینکه این برخورد چه معنی و سیاستی پشتش بوده یا اینکه اون عده چه کرده بودن که مستحق چنین برخوردی بودن برای منو دوستام موضوع لاینحلی موند!

 

خلاصه دست آخر ماهممون احساس کردیم یا پاهامون آب رفته یا دستامون کش اومده چون دست از پا دراز تر راه اومده رو برگشتیم!

بااینکه به هیچ شلوغ بازی ای نرسیدیم ولی خب خودمون رو دلداری می دادیم که الاعمال بالنیات!

روز فوق العاده ای بود...بی نهایت خوش گذشت!

 

پ ن1:استاد ریاضی مون می گفت هر اعتراض غیر متعارض با قوانین حتی اگر به نتیجه هم نرسه باید انجام بشه...عمیقاً باهاش موافقم!

پ ن2:قطعاً پشت این حرکت نیروی انتظامی منطقی بوده...یعنی امیدوارم که بوده باشه!

پ ن3:نمی دونم چرا جدیداً هم کلاسی های ما پایه ی هر نوع اعتراض و اغتشاش و ... شده اند...این دومین اقدام تروریستی(!) این هفته بود...اولی که با خیر و خوشی تموم شد...اینم که به جاییش نرسیدیم...خدا آخر عاقبت مارو ختم بخیر کنه! 

 


نوشته شده در سه شنبه 87/2/10ساعت 8:40 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

<      1   2   3      >

Design By : Pichak