يه چيزي يادم اومد!
يه دوستي داشتم تو دوران دبيرستان كه اتفاقا رفت و آمد خونگيم پيدا كرديم.
من اوايل حس ميكردم خيلي باكلاسن مخصوصا از حالات رفتاريش و تيپش و سليقه ش و خيابون بيش از حد خلوتشون كه گربه هم پرسه نميزنه! و... (حالا يه اتوبان بينمونه ها! :دي)
من هر بار ميرفتم خونشون يا اون ميومد سعي ميكردم يه لباس تكراري نپوشم كه يه موقع اون معذب نشه يا جلو خونوادش احساس سرشكستگي كنه كه رفته با يكي رفيق شده كه دو دست لباس نداره!!! (آخه يه دفعه بهم گفته بود: خواهرم گفته چقدر دوستات بي كلاسن! حالا تورو نميگما ولي كلا خواهرم گفته بر عكس من، خيلي مدرسه ت و دوستات بي كلاسن!)
همش 15-16 سالمون بود ديگه!
خلاصه يه بار از دستم در رفت و....
يه روزي كه اون اومد خونه ما وقتي اومد يخورده كه گذشت و سر صحبت به لباس كشيد نميدونم من چي ازش پرسيدم كه يهو برگشت با يه لحن بدي گفت: آهان اون لباسي رو ميگي كه دو دفعه اومدي خونه ما پوشيديش؟!
من خيلي جا خوردم. پيش خودم گفتم: عجب من خودم يادم نيست چي پوشيدم اين چطور يادشه؟ از طرفي بهم بر هم خورده بود....
يكم باهاش صحبت كردم كه نه بابا فكر نكنم، اونم اصرار اصرار كه نه تو اون لباستو دو بار پوشيدي و من يادمه و از اين حرفاي 100 تا يه غاز...
بعدا كه رفت ناراحتيمو به مامانم گفتم. اونم بدش اومد گفت چطور خوب يادشه كه يه بار تو يه لباسو دوباره پوشيدي خودشه نميگه كه تا حالا چند دفعه همين لباس امروزيشو پوشيده!
من بيشتر تعجب كردم كه چرا من متوجه نشدم؟؟!.......2-3 بار ديگه كه رفتيم و اومديم ناخوداگاه دقت ميكردم ببينم مامانم چي گفته! ميديدم نه راست ميگفته بنده خدا. همون يه لباسو 100 دفعه تكرار ميكرد و انتگار كه بار اولشه اونو جلو من پوشيده!!!
منم خوشم نيومد.....بعدا كم كم حس كردم اين كلاس گذاشتناش الكيه و تو اين سطحام كه نشون ميده نيست....كه نبود!
بعدا سر يه مسايل ديگه اي دوستيمون بهم خورد......خواستي برات تعريف ميكنم.