ياد يه روزي افتادم که سرکلاس ازمون پرسيدن کي دوست داره معروف بشه؟
من و شبنم اعلام علاقه کرديم (البته من اضافه کردم که به عنوان يه نويسنده دوست دارم شناخته بشم نه به چهره).... تيچر!! که بشدت کف کرده بود گفت از بين همه کلاسايي که دارم فقط سه نفر از شهرت خوششون اومده که دوتاشون تو اين کلاسن. واقعا چرا از شهرت خوشتون نمياد؟
مثل اينکه بلند پروازي از يادمون رفته. و همينطور يادمون رفته که آدم به پيشرفتم احتياج داره.
همون طور که هم به ما هم به غربيا القا کردن که پول بده، کثيفه،چرک کف دسته...... به ما هم القاي اينو کردن که بلند پروازي و زندگي خوب و مرفه اصلا خوب نيست و دنيا فقط جاي بدبختي و بيچارگي و نيشه خوب زندگي کرد.
حالا اولي تا حدودي درست شده....
ياد مادربزرگ مرحومم افتادم که تو جوونيش از ترس اينکه قند و ديابت و اين مرضا رو نگيره کلي پرهيز غذايي داشت. و مثلا نون و هندونه ميخورد جاي غذا! وقتيم پير شده بود مجبور بود مرغ آب پز بدون نمک و هيچ ادويه اي بخوره و افسوس جوونيش رو ميخورد.
بقول معروف: اون موقع که نونمون نبود دندونمون بود.....حالا که نونمون هست دندونمون نيست!!!
من که تصميم ندارم آرزوي چيزي رو به دل خودم بذارم و تصميم دارم تا جوون و سالم هستم از همه لذتهاي زندگي (مخصوصا خوراکي هاش!!!) بطور کامل و وافر لذت ببرم ..... شما رو نميدونم!
به دوستان پيشنهاد ميکنم اگه به همچين کسي برخورديد کتاب "قانون توانگري" يا فيلم "راز" رو به اون طرفتون حتما برسونين.....حتي محض يه بار و بصورت عاريه اي!!!