سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

چرا اینجوری شدم؟

تقریبا همه چی نرماله...هیچ مورد استرس زایی وجود نداره خداروشکر و یه جورایی زندگیم داره کااااملا روی یه خط صاف پیش میره...تقریبا هرروز با دانشگاه مشغولم و برنامه مو جوری تنظیم کردم که کوچکترین لطمه ای به خواب و تایم استراحتم و برنامه های جانبی احتمالیم وارد نشه و همممه چی استیبل باشه!

ولی...

ولی من مدتیه ازهیچ چیز زندگی لذت نمیبرم...واین درد شده بلای جونم...

قلبنا غذا خوردن توی پاتوق همیشگیمون با دوسجون و بیخیال از دنیای بیرون گفتن و خندیدن و حدس اینکه میزهای کناریمون چه نسبتی باهم دارن و درباره ی چی حرف میزنن و چرت و پرت گفتن و خندیدن تا مدتها شارژم میکرد...

تاهمین چند وقت پیش اینکه با دوستای نزدیکم بریم یه جایی و بشینیم و فققققط حرف بزنیم...ازهرچی...از همه ی دلمشغولی ها و فکرمشغولی های قابل طرحمون، حالمو خوب میکرد...

یادمه شبهایی که سریال مورد علاقه ام پخش میشد تو خونه مون عروسی میگرفتم...از صبح ذوقش رو داشتم و همه ی کارهام رو باساعت سریال تنظیم میکردم...

یه زمانی وقتهایی که میخواستم انرژی بگیرم برای یه کار سنگین آلبوم خواننده های که ترانه هاشونو دوست داشتم پـــِـلِی میکردم و خودم هم باهاش زمزمه میکردم ...

باهر درصدی از خستگی تصور اینکه برسم خونه و غذای مورد علاقمو روی گاز ببینم قدمهاموبرای رسیدن به خونه سریعتر میکرد!

...

اما...

اما یه مدته همه چی عوض شده...

دیروز پاتوق رفتن با دوسجون هم مثل همیشه نبود...هیچ چیزی تغییر نکرده بود ولی من از اون لحظه ها اندازه ی گذشته لذت نبردم...جالبه که مرضیه هم دقیقا مثل من فکر میکرد...

چندروز پیش به بهانه ای تقریبا تا تاریکی هوا با مرضیه و زهرا نشسته بودیم و درباره ی زمین و زمان و در و دیوار و هرآنچه که میشد حرف زدیم و زغالخته خوردیم و باز حرف زدیم ولی بعدش باز...

این روزها اصلا به سریالی علاقه ندارم که بخوام انتظارشو بکشم و ذوقشو داشته باشم...حتی شوق پرواز که مدتهابود منتظرش بودم هم هیچ تغییری در احساس من ایجاد نمیکنه...

الان دوساعته که اصفهانی و خواجه امیری دارن تو سرو کله ی خودشون میزنن و من کانه پاره آجر فقط میشنوم و تـِـــرَک رد میکنم...

و درعجبم که دسپخت مامانم عوض شده؟طعم خوراکی ها فرق کرده؟یا من یه چیزیم میشه؟!

اینجا قرار بود برشی از زندگیم باشه...زندگی من در پاییز نه چندان سرد 90 این شکلیه...و من به شدت از این حس و حالی که گویا خیال عوض شدن هم نداره میترسم...ترس ازاینکه این بی تفاوتی هر روز در روحم عمیق تر بشه و یه وقتی برسه که دیگه هیچ کاری نتونم بکنم...

یه کم شما حرف بزنید برام...حال این روزهای شما چه جوریه؟این احوال رو تجربه کردید؟برای تغییرش چیکار کردید؟چی شد که اینجوری شد؟و کلا حول این قضیه برام بنویسید...البته لطفا!تبسم

خدایتان سپاس


نوشته شده در دوشنبه 90/7/18ساعت 8:52 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |


Design By : Pichak