سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

 

وجهان حاکمی دارد خدانام ....به نام حاکم جهان

نمی دانم برایت پیش آمده یا نه؟من که زیاد تجربه اش کرده ام...درمیان روزمرگی های دنیا یک دفعه هوس می کنی که بفهمی این خدایی که از بچگی صدایش می کردی و خواه نا خواه باید دوستش می داشتی کیست؟وهمین دغدغه ی به ظاهر ساده چنان درگیرت می کند وتورا در دریای منطق فلاسفه می اندازد که همان تعریفهای قدیمی ازخداهم ازذهنت می پرد...آن وقت است که تومی مانی ویک دنیا سرگشتگی...

 

حالا درچنین شرایطی دوستی به تو زنگ می زند ومی گوید که عازم سفرحج است... وتوبه یکبار هوس همان خدای کودکیهایت را می کنی...چه ((خوش به حالت)) ی از ته دل می گویی و گونه هایت را میزبان چندقطره اشک حسرت می نمایی...


چندروز پیش یکی از این تلفن ها به من زده شد...

 

(گفته بودم برایت از دل مشغولی هایم می نویسم...یادت که هست...؟)

 

الان احساس می کنم کتاب محبوبم چه زیبا این حس غریبم را به تصویر کشیده...

کمی طولانی ست...اما به خواندنش می ارزد...

 

فکرکن ازدیوارها خسته شده باشی،ازاین که مدام سرت می خورد به محدوده های تنگ خودت.به دیوارهایی که گاهی خشت هایش را خودت آورده ای.فکرکن دلت هوای آزادی کرده باشد،نه آن آزادی که فقط مجسمه ای ست وبه درد سخنرانی وشعارو بیانیه می خورد.یک جور آزادی بی حد وحصر،که بتوانی دست هات را ازدوطرف بازکنی ،سرت را بگیری بالای بالا وباهیچ سقفی تصادم نکنی.پاهات بی وزن،روی سیالی قراربگیرندنه زمین سخت و غیرقابل گذر.رهای رها.

 

نه اصلاً به یک چیز دیگر فکر کن.فکرکن دلت از رنگها گرفته باشد،از ریاها،تظاهرها،چهره های پشت رنگها.دلت بی رنگی بخواهد،فضای شفاف یا بی رنگ.

 

فکرکن یک حال غیرمنطقی بهت دست داده باشد که هر استدلالی حوصله ات را سرببرد.دلت بخواهد مثل بچه ها پات را به زمین بزنی و داد بزنی من ((این))رامی خواهم.ومنظورت از ((این))خدایی باشد که همین نزدیکی است.یکدفعه میانه ات باخدای دوراستدلالیون بهم خورده باشد.آن ها به تو بگویند:عزیزم ببین!همان طور که این پنکه کارمی کند،یعنی نیرویی هست که این پره هارا می چرخاند.پس ببین جهان به این بزرگی...پس حتماًخدایی...

 

فکرکن یک جورهایی حوصله ات ازاین حرفها سر رفته باشد،دلت بخواهد لمسش کنی.مثل بچه هایی که دوست دارند برق توی سیم راهم تجربه کنند،دلت هوای خدایی را کرده باشد که می شود سرگذاشت روی شانه اش وغربت سالهای هبوط را گریست.خدایی که بشود چنگ زد به لباسش والتماسش کرد...

 

بابا زور که نیست!من الان یک جوری ام که دلم نمی خواهد خدایم پشت سلسله ی علت ومعلولها،ته یک رشته ی دورودرازایستاده باشد.

 

من می خواهم همین کنار باشد.دم دست.نمی خواهم اول به یک عالمه کهکشان ومنظومه فکرکنم وبعد نتیجه بگیرم که او بالای سرهمه شان ایستاده.خدا به آن دوری برای استلال خوب است.من الان توحال ضداستدلالم!خوب حالاهمه اینها را فکرکردی؟حالافکرکن خدا روی زمین خانه دارد.

 

...

 

یک خانه ی مکعبی باهندسه ای ساده وعجیب.می شود سرگذاشت روی شانه های سنگی آن خانه وگریست.حس کرد صاحب خانه نزدیک است.می شود پرده ی خانه را گرفت جوری که انگار دامنش را گرفته ای.

 

خانه ی بی رنگی،خانه ی آزاد،خانه ی نزذیک،بیت الله

حتی حسرتش هم شیرین است...

 

برگرفته از کتاب زیبای *_خداخانه دارد_*

 


نوشته شده در جمعه 86/4/15ساعت 5:21 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |


Design By : Pichak