گـــــــل یا پوچ؟!
امروز وقتی راننده ی تاکسی داشت بی امان می تاخت واز مزیتهای دوره ی شاهنشاهی و بدبختی های عصرجمهوری اسلامی می گفت یک لحظه حس کردم هیچ دفاعی ندارم که بکنم! و اوج افسوس مردمیانسال وقتی نمایان شد که خطاب به مسافردیگر ِ ماشین گفت:خلاصه آقا!مفت زندگی می کردیم و حالیمون نبود...دستی دستی خودمون رو به این روز انداختیم!! بعضی از حرفهای مرد به نظر بی منطق نمی آمد...خصوصاً برای منی که تا چشم باز کرده ام شنیده ام که در مملکتی زندگی می کنم که نامش پیش وندهای قشنگی دارد...جمهوری...اسلامی... امروز لحظه ای شک کردم که نکند آن روزگار به آن سیاهی ای که پدر ومادرم تصویر کرده اند نبوده... نکند حق با مرد راننده باشد؟! امروز هم یک بار دیگر در چیزی مردد شدم که فکر می کردم حقانیتش برایم مثل روز روشن است ! اگر دیروز تاریخ ما پراز خفقان و ناامنی و چپاول دارایی مردم بوده پس حرفهای راننده کجای این تاریخ هستند؟ نکند این مرد هم حالاکه از آن روزگار دور افتاده در پیچاپیچ جاده ی زندگی در فشار تورم و هزار و یک دغدغه ی دیگر دچار بزرگ بینی گذشته شده است؟مثل همه ی دفعاتی که خودم به نوعی مبتلا می شوم! وقتی همه ی این شکایتهایم را مطرح می کنم بابا کتابش را می بندد، صدای تلویزیون را کم می کند و می گوید: همه چیز پول نیست...درد بی پولی را می شود یک جوری رفع ورجوع کرد اما درد بی عفتی را چه؟درد تحقیر و زیردست بودن...درد عدم وجود چیزی به نام آزادی...این هاراهم می شود ؟ اگر فقط به جریان کاپیتولاسیون فکر کنی عمق فاجعه برایت روشن می شود! و من در ذهنم مشکلات ناشی از فقر را مرور می کنم...فقر بی عفتی می آورد...تحقیر می اورد...و چه و چه و چه! به حرفهای احمد احمد در کتابش فکرمی کنم و به این می اندیشم که اگر کسی در امروز ایران بخواهد در جبهه ی مخالف قرار بگیرد مجازاتش چه می شود؟وصدایی در ذهنم می پیچد که : برای دفاع از کیان و موجودیت مملکتی چاره ای جز این نیست که جلوی هاگ پراکنی قارچهای مسموم را بگیری! این روزها زیاد پای حرفهای خانم دباغ ها می نشینم...حرفهایشان را موبه مو گوش می کنم و بعدش مدام در ذهنم حلاجی شان می کنم...شاید چیزی بین این حرفها...بین درودیوارهای غریب موزه ی عبرت جوابم را بدهد... یک جورهایی حس می کنم همه حق دارند... ومن گاهی بین این همه آدم محق موضع خودم را گم می کنم! درد کمی نیست ها! آی نسل اول انقلاب!تاریخ را بد روایت کرده اید! پ ن1: هرچند که استلال دندان گیری در چنته ندارم ولی یک حس قلبی این انقلاب را،این جمهوری اسلامی را،این روزهای دهه فجر را دوست دارد! پ ن2:آدم ها چه زجری می کشند وقتی منطقشان کم می آورد! پ ن3:شرمنده از کسانی که بااین حرفها از خودم ناامیدشان کردم!...امان از وقتی که به قول زینب ذهنت آماس می کند!!
Design By : Pichak |