سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

سرم گرم درسهای تلنبار شده برای آخر ترم بود که صدای در اومد...

-بفرمایید

چهارتایی اومدن تو!

-سلام علیکم!امرتون؟

-خاااااااااااله!همه رفتن بیرون...ماهم حوصله مون سررفته...میاین باهم بازی کنیم؟

-مــــــــــــــــــــن؟!!خاله جونم هم قدیم یا هم سن؟!

مائده ادامه داد:عمه امیرحسین راست می گه...نمی شه بازی کنیم!تازه همش هم فاطمه و امیرحسام میان وبازیمونو بهم می زنن!!!...بیاین دیگه!

نگاهی به اون دوتا وروجک کوچولو انداختم و گفتم:باشه!

هورای بلندی کشیدن و باهم از اتاق بیرون رفتیم!

-حالا چی بازی کنیم؟

-هربازی ای که شما بگید!!

ازاون انتخابهای سخت بود!!چی می گفتم که از امیرحسام 2سال نیمه تا مائده ی 11ساله رو شامل بشه؟!!!

-دست امیرحسام وفاطمه رو گرفتم وگفتم:عمو زنجیر باف...

-بـــــــــــــــــــــــــــــله! 

چه لذتی داشت!!...چه از ته دل می خندیدن ...بهشون حسودیم شد اساسی!

یاد روزهای نزدیک به کنکور افتادم...اون روزهایی که حجم درسهای کلاسهای تست زیاد شده بود و توی آنتراک بین کلاسها به منتهاالیه حیاط پناه می بردیم و عموزنجیر باف بازی می کردیم!!!...وخدانمی کرد که صدا به دفتر می رسید و آقای دبیر (یا به قول خودشون استاد تست!)صدارو می شنید ...تیکه هایی بود که سرکلاس نثارمون می کرد...چه دلتنگ این روزها شدم!

 

صدای گریه ی فاطمه منو به خودم آورد...

-چـــــــــــــــــــــــی شد؟؟!!!

-خاله امیرحسام دست فاطمه رو گاز گرفت!!!...بعدشم با نگاه پدرانه ای بهش گفت:دیگه داداشت نیستم!!بی شخصیت!

حسام:نیستم!!شمایی!!...من قَــویــــّـــــم!!باباهم قویــــّــــه!!می گم بابا بکشتتا!

خنده ام گرفته بود...وروجک با یه وجب قدوبالا زورش به این طفل معصوم که 3سال هم ازش بزرگتره رسیده بود و تازه یه چیزی هم طلبکار بود!

فاطمه رو توی بغلم گرفتم وگفتم:امیرحسام از فاطمه همین الان عذر خواهی می کنی وگرنه همه باهات قهر می کنن!

دستش رو به کمرش زد واخمهاشو کردتوی هم وگفت:من دوستش ندایــــم!

 

فاطمه گفت:عمه ولش کنید!انگار باعذر خواهی کاری درست می شه!!

 

دیگه نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم!!...کسی اگر صدای این دوتا رومی شنید فکر می کرد این حرفهارو یه بچه ی 8-9ساله می زنه!

تمام تلاشم رو کردم تا عذر خواهی کنه اما مگه غرور مردانه و قشنگش می ذاشت بگه ببخشید؟!!

 

بس که ورجه وورجه کرده بودند هرکدومشون یه طرفی دراز کشیدن!توی همون حال امیرحسین باانگشت به سمت مائده اشاره کرد وگفت:کیــــــــــــو!

واین آغاز جنگ جهانی سوم شد!...طوری شلیک می کردند وجوری سنگر می گرفتند که منم داشت باورم می شد خبریه!!

چه راحت باانگشتاشون و دوتا صندلی ومبل می تونستن هیجان انگیزترین بازی ممکن رو برای خودشون ایجاد کنن...
یاد آخرین دفعه ای افتادم که توی صف طولانی «رنجر» پارک ارم وایسادم تا یه بازی اکشن رو هم تجربه کنم!اونوقت اینا بی دردسر...بدون زحمت اینهمه شارژ می شن...بدون اینکه توی صفهای کیلومتری بایستند!!!!

بعدازاینهمه هیجان تنها بازی که می تونست کمی آرومشون کنه و سرشون هم کماکان گرم باشه گـــــــل یا پــــــوچ بود!

یه لحظه یاد دعوای امیرحسام وفاطمه افتادم...نگاهشون کردم.داشتن ادای شنبه و چهارشنبه رو درمیاوردن...دستاشون رو به همدیگه می زدن ومی گفتن:چکار...چکارمی کنی؟!!

 

آخرین دفعه ای که بایکی دعوام شد کی بود؟دلخوریم چقدر طول کشید؟...انگار اون شب فقط باید حسرت می خوردم به دنیای خوشگل این بچه ها!

همه چی داره می گه که باید بزرگ بشم...چقدر تلاش کردم تا شناسنامه ام عکس دار نشه!چه بهانه هایی سرهم کردم تا از زیر عکس انداختن در برم...نمی دونم! فکر می کردم این می شه یه مدرک برای ورود به دنیای آدم بزرگها!

آقا من می خوام توی همین عالم درجا بزنم!تو اسمش رو بذار دیوونگی!بذار بچگی!...من باهمینای که تو می گی عشق می کنم...بازهم حرفی داری؟!

پ ن1:هرچی از کودکی فاصله می گیریم فصلها به هم نزدیک تر می شن!

پ ن2:این دفعه خیلی طولانی شد!خواستم بد عادت نشید!!


نوشته شده در دوشنبه 86/10/10ساعت 1:7 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |


به نام اوکه از درون وبرون آگاه است...

دیشب می گفت مردی  اومده بود دم در مسجد و التماس می کرد که یه مقدار پول بهم بدید تا بدم به خانوادم که بتونم یک ماه بیام جبهه...

می گفت روی شناسنامه اش آب ریخت که بشه دست کاریش کرد و چند سالی سنش رو بالاتر برد تا برای چندمین بار از رفتن منعش نکنن!

می گفت پدرش بهش گفته بود برادرهات رفتن...تودیگه حداقل پیش ما بمون...گفت هرکسی باید تکلیف خودش رو ادا کنه...

همه ی چیزهایی که گفته بود رو کنار تعریفی که از بسیج توی ذهنم شکل گرفته بود گذاشتم...کنار رفتارهایی گذاشتم که تصویر بسیج رو برام شطرنجی کرده بود!...کنار همه ی چیزهایی که باعث شد از بسیج فاصله بگیرم!...کنارهمه ی بسیجی نماها!

فکر کردم تا کجا می شه عمل و هدف باهم در تضاد قرار بگیره...تا کجا می شه از هرچیزی فقط ظاهرش رو داشت...تا کجا می شه با رفتار غلط تصور جامعه رو نسبت به یه قشر ارزشی و مقدس خراب کرد؟...

تهاجم فرهنگی فقط توی مدو مدل مو ولباس خلاصه نمی شه...خیلی چیزها آماج گلوله های ضد فرهنگیه...

بسیجی ها!سنگر بگیرید!

پ ن1:گرفتن بعضی مسئولیتها وبعضی اسمها مثل راه رفتن لب تیغه...از هر طرف که بلغزی ...

پ ن2:خدایا هر عنوانی که می دی توانایی حفظ حرمتش رو هم بده...

 


نوشته شده در دوشنبه 86/9/5ساعت 2:45 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

به نام خدای رنگین پوستان!

نامه ی کودکی سیاه پوست:

وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم

وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم

وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم

و تو، آدم سفید

وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی

وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای

وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی

و وقتی می میری، خاکستری ای

و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟
!!!!



"When I born, I Black, When I grow up, I Black,

When I go in Sun, I Black, When I scared, I Black,

When I sick, I Black, And when I die, I still black...

And you White fellow,

When you born, you pink, When you grow up, you White,

When you go in Sun, you Red, When you cold, you blue,

When you scared, you yellow, When you sick, you Green,

And when you die, you Gray...

And you call me colored???.. ......."

 

پ ن:به چیمون می نازیم؟!...قربونت برم خدایا چه غریبی رو زمین!!

پ ن2:ندارد!


نوشته شده در پنج شنبه 86/8/24ساعت 12:4 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

یامن ینجی الهلکی...

امروز مطابق معمول برای برگشت به خونه سوار اتوبوس شدم...

برای مدت زمانی که تا خونه توی راه بودم برنامه ها داشتم که بنا دلایلی کنسل شد!

سرم گرم صحنه های جالب (!)داخل وبیرون اتوبوس بودم که نگاهم افتاد به سبد کتاب همشهری ...از سر بی حوصلگی یکی از کتابهاشو برداشتم تا شاید به مدد اون کمی از فضای کسالت بار اتوبوس فاصله بگیرم...

ازقضا موضوع کتاب موضوع سخنرانی آقا توی خطبه های نماز عیدفطر بود...اولش کمی از درصد و آمارهای وزارتخونه های مختلف و مشکل اسراف در مصرف بنزین و آب و برق و امثالهم نوشته بود...چند صفحه ای ورق زدم تا رسیدم به یه جمله تکان دهنده که علی اظاهر آبان ماه سال گذشته در روزنامه ی اطلاعات چاپ شده بود:

میزان اسراف در ایران 17برابر ژاپن و 2برابر چین می باشد...این درحالیست که جمعیت ژاپن128میلیون وجمعیت چین 1میلیاردو 323میلیون نفراست...

فک کن!یعنی ما70-80میلیون نفر جمعیت  توی زیاده روی در مصرف دست کشورهای غیرمسلمون و کمونیست رو از پشت به هم گره زدیم!!

چندصفحه بعد آیه ای توجهم رو جلب کرد که :عاقبت اسراف کار هلاکت است.

پ ن1:یاد قبض این ماه موبایلم افتادم!

پ ن2:وب گردی ها و مبالغ سرسام آور تلفن در پی اون هم اسرافه گمونم...نه؟!

پ ن3: أنا نادم!


نوشته شده در چهارشنبه 86/8/2ساعت 12:46 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

به نام او که اسرع الحاسبین است...

برگه ی دوازدهم:بالاخره هفت خان را پشت سرگذاشتم و پس از ماه ها دوندگی وقرض وضامن و وام ،206را تحویل گرفتم...

به بچه ها نگفته بودم که هیجانش بیشتر باشد.داخل ماشین که نشستم بی درنگ یاد چهار جانباز نخاعی افتادم که طی یک سال ونیم گذشته با 206 به شهادت رسیدند.

همه جای دنیا ناتوانی جسمی،ممنوعیت رانندگی را درپی دارد .درکشور ما ماشین مسابقه می دهند به جانبازی که در کنترل ویلچر هم دچار مخاطره می شود.

به خانه رسیدم.آهسته وارد شدم  تا خبر را ناگهانی بگویم.متوجه دعوای بچه ها با مادرشان شدم :«سینما!ممنوع!نفس بابا می گیره!استخر،ممنوع!خطرداره!بازار،شلوغه!ازدحامه!کوهنوردی،نمی شه!اسکی؟سرما؟حرفش رو نزن!هوای شرجی شمال،نفس تنگی می آره! فصل بهار توی طبیعت،زیر درخت ها،فصل گرده افشانی ِ،بابا نمی تونه بیاد بیرون!»

دخترم باهمان لحن کودکانه حرفهایش را قطع کرد که:«اون روز بابا اومده بود دنبالم،ماسک زده بود.بیتا گفت:ببین!بابات سل داره؟من گفتم :سل چیه؟...مامان بابا سل داره؟»ومادرشان خندید که:«بیتا کیه ،عزیزم؟»

چنان وار رفتم که سوئیچ ماشین داشت از دستم می افتاد،به خودم آمدم وآهسته از خانه بیرون رفتم.پس از ده ،بیست دقیقه ای که حالم جا آمد با جعبه ی شیرینی به خانه بازگشتم.اما این بار اول زنگ زدم وهمه را دعوت کردم بیایند پایین ماشین نو رسیده را ببینند.شاید به مدد کولرش،مسافرتی برویم.

برگه ی بیست وهشتم:......به بخش دیگری  از بیمارستان می روم ،ظاهراًماده ضدعفونی کننده زده اند.ریه ام تحریک می شود.ماسک می زنم.دختربچه ی قشنگی جلب ماسک من شده.سمت من می آید وخیره خیره نگاه می کند.یک شکلات به او می دهم،مادرش متوجه است.لحظه ای بعد مادر را می بینم که شکلات را ازدستش گرفته ،در سطل آشغال می اندازد ودستان دخترک را با دستمال کاغذی پاک می کند...


پ ن1:برگرفته از کتاب خاطرات سوخته....بخشی از خاطرات حمید، یک جانباز شیمیایی که ...!!!روحش شاد...

پ ن2:ازخودم بدم اومد...

 

 


نوشته شده در یکشنبه 86/6/11ساعت 2:43 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak