سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

یه زمانی وقتی حوصله ام سر میرفت یا اعصابم از چیزی خرد میشد تنها چیزی که یه نمه آرومم میکرد تماشای تلویزیون بود...

بعدترها خوندن مجله جاشو گرفت...

یکم که گذشت کتاب خوندن این رسالت رو به دوش کشید!

وحالا مدتیه که معتاده خوندن بلاگهایی شدم که نویسنده اتفاقات روزمره اش رو می نویسه!اگر تا حالا تجربه اش نکردید بهتون توصیه اش می کنم.تفریح خیلی جالبیه...یه جورایی به یه دید روانشناسی کلی از آدما میرسید...

از قالب بلاگ گرفته تا سبک نوشتن نویسنده...

به نظرم این فرصت هیچ جای دیگه به آدم دست نمیده که بتونه بفهمه در فکر و زندگی آدمهایی که توی یک جامعه باهاش زندگی می کنن چی میگذره...

باخوندن این بلاگها گاهی میخندم گاهی دلم میگیره گاهی به نظرم میاد فلان جمله،فلان کار،یا فلان عقیده اش چقدر جالب بود و سعی میکنم به خاطرم بسپرمش...

خیلی اوقات هم با خوندن چند سطر اول ترجیح میدم وقتمو تلف نکنم!

اونایی که به نظرم نرمالتر یا متفاوت تر برسن رو ادد میکنم که بعداً هم خودم سر بزنم هم به بقیه توصیه شون کنم!

وچیزی که اکثر اوقات باعث ناامیدیم میشه اینه که دغدغه ها تا نظرسنجی برای رنگ مو و دستور پخت تارت توت فرنگی تنزل پیدا کرده.غصه ام میگیره وقتی میبینم افکار90درصد بلاگرهای این تیپ وبلاگها به فراتر از چارچوب آشپزخونه سرک نمیکشه و با خودم میگم مشت نمونه ی خروار!

و من از روزی میترسم که دیگه از فکر به این چیزها دلم نگیره...روزی که از درو دیوار وبلاگم قلب های قرمز بچکه و نظرشمارو درباره ی رنگ کاموای شالگردن جدیدم جویا بشم!!


پ ن1:گل یا پوچم 4ساله شد!

توضیحیه!!:حس کردم رنگهای قالب وبلاگم انقدر گرمه که آدم وقتی واردش میشه دلش میخواد خودشو باد بزنه!بخاطرهمین عوضش کردم...


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/10ساعت 6:17 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

به نظرم این ترم وقت بدی تمام شد...فرجه ها درست وقتی شروع شده که اصلاً حوصله ی درس خواندن ندارم...

امروز هرچقدر بیشتر جزوه ی گرافم را می خواندم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که استاد چقدر چرت وپرت گفته!

کنار همه ی حرفهایی که به نظرم بی ربط و غیر منطقی می رسید یک مربع می کشیدم که بعداً سر فرصت! بروم سراغشان...یک لحظه دیدم جزوه ام پراز خانه های خالی ای ست که معلوم نیست کی نوبت پرکردنشان می رسد...

مثل همه آدمهای افسرده حوصله هیچ کاری ندارم...

این جور موقعها راهم را کج می کنم به سمت آشپزخانه و مثل روزهای اول تابستان دوران مدرسه با قیافه ای نذار به مامانم می گویم:

مامااااان!حوصله ام سر رفته!

والبته پیشنهادهای مامان هم همیشه تکراریست!ولی خب همینقدر که کمی غر زده ام روحیه ام تقویت شده!!

اما متأسفانه امروز مامان هم خونه نیست...

گوشی تلفن را برمیدارم و شماره زهرا می گیرم...آهنگ پیشواز آنتیک زهرا مثل مته مغزم را سوراخ می کند تااینکه گوشی را برمیدارد و با انرژی می گوید:سلام!چرا نزدی خونه؟خونه ام.بزنگ!

بازهرا که حرف می زنم می بینم حال و هوای سرکار خانم بامن کاملاً متفاوت است و تا یکی دوشب دیگر بوی تأهل میگرد!!...

مقداری سربه سرش میگذارم...تهدیدم می کند که حرفهای امروزم را برای آینده و آیندگان ضبط می کند و به وقتش رو می کند!منم به وقت گل نی حواله اش می دهم!!

دعوت میشوم که امشب در مجلس *مهمان غریبه! بازیشان شرکت کنم که علی ظاهر بساط خنده بسیار زیاد فراهم است و خوان نعمت گسترده!...هرچه باشد نظر دوست عروس هم شرط است،نیست؟

بااینکه دراین مکالمه تلفنی هم مثل همیشه به ترک دیوار هم خندیده ایم ولی باز حوصله ما به حالت کذا باقی مانده...

تنها کارمفیدی که می توانم جهت ایجاد تنوع انجام دهم سروسامان دادن به این اتاق نامرتب است...

و همچنان معتقدم فرجه ها در بدترین جای ممکن قرار گرفته اند!

*در ادبیات ما و رفقا مهمان غریبه همان خواستگار است!!

پ ن1:کسی پیشنهادی جهت تغییر روحیه ی ما ندارد؟!

نکته:وب گردی،موزیک،تلویزیون،فیلم،اس ام اس،هیچ کدام کارساز نبود!ازپیچیدن نسخه ی تکراری اکیداً پرهیز کنید!!

پ ن2:خدایا مگذار که که آن چه را «حق می دانم» به خاطر آن که «بد می دانند» کتمان کنم! (دکتر علی شریعتی)

این جمله را الان یکی از بچه هابرایم آف گذاشته بود...عجالتاً جهت خالی از فایده نماندن این پست داشته باشید تا ببینم چطور میشود! 

 


نوشته شده در سه شنبه 88/10/15ساعت 5:16 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

هرچند وقت یکبار خودت را از خودت طلب کن...

                                   شاید گم شده باشی!

 

وسلام بر آنان که شایسته ی سلامند!

التماس دعا

خدایتان سپاس


نوشته شده در پنج شنبه 88/5/29ساعت 3:8 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

دو سه ده سال که از عمر جوانی گذرد

آینه بانگ زند

ای جوان پیر شدی

باخبر باش که از قله سرازیر شدی

دو سه ده سال دو روز است در آیینه ی عمر

چون شهابی به شتاب

روشنی دارد و خاموشی ها

زود بینی که زمینگیر شدی

خویش را می نگری در دل هر آیینه

و به خود بانگ زنی همره اشک

ای جوان پیر شدی

قله ی عمر گذشت

باخبر باش که از قله سرازیر شدی...

پ ن1:مثل همه ی آدمهای خودشیفته عاشق "امروز"م!!

پ ن2:آدمهاگاهی برای بیان چیزی که در دلشان می گذرد فرصت ندارند،گاهی جرئت ندارند،گاهی اجازه ندارند،گاهی هم خلوت را ترجیح می دهند...درهر صورت سکوت می کنند!

پ ن3:تا یادم نرفته،برای آنهایی که دیشب به جمع متأهلین پیوستند آرزوی خوشبختی و عاقبت بخیری می کنم!

پ ن4:ازاونجایی که بخشی از "پ ن" های این پست سوء برداشتهای وحشتناک و پلیدی!! برای دوستان ایجاد کرده حذفشون می کنم!!!یک لحظه هم فکرنکردم شاید این جمله ها ذهن کسی رو منحرف کنه!                 

پ ن5:حرفم از سایز خودم بزرگتر است ولی همه ی شجاعتم را یک جا جمع می کنم و می گویم:خدایا!وکیلی!

توضیح:توکل برخدا یعنی خداراوکیل قرار دادن!!!هیچ ربطی هم به امر خیر و این چیزها نداره!!!!

خدایتان سپاس


نوشته شده در یکشنبه 88/5/18ساعت 10:35 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

باذن الله...

تاحالا دچار آدم زَدگی شده اید؟!

حتی نه آدم گـــَزیدگی!دقیقاً خود خود آدم زَدگی!

نه؟!

خب،به شما تبریک می گویم!چون الان دقیقاً با چنین کسی طرف هستید!

دلایل این حس وحال بماند برای خودم،چون از بس دراین وبلاگ به زمین و زمان گیر داده ام خودم هم خسته شده ام چه برسد به شمای خواننده!

"خود درگیری" را هم باید به لیست امراض هم نسلهای ما اضافه کنند !

خلاصه اینکه دلم سکوت می خواهد...لذا این وبلاگ هم به مرخصی اجباری خواهد رفت!

پ ن1:خوش به حال آنهایی که دندان عقلشان را کشیده اند ...مدتی ست فکم درد می کند!

پ ن2:دوستان نزدیکم در جریان باشند که خط فعلی اینجانب از فردا تا اطلاع ثانوی خاموش خواهد بود وچون زندگی بدون موبایل ممکن نیست خدا به خالق ایرانسل دراین شرایط عزت عنایت فرماید!

پ ن3:ایام به کام!

وسلام برآنان که شایسته ی سلامند.

خدایتان سپاس./


نوشته شده در چهارشنبه 88/1/5ساعت 3:2 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak