گـــــــل یا پوچ؟!
هوالصبور... هوای حوصله ام ابری ست؛ آی قاصدکان به باران بگویید گاه باریدن است... پ ن1:نوشتن دل ودماغ می خواهد که در بساط ما این روزها یافت نمی شود!... پ ن2:مادامی که قدری حوصله ام جان نگیرد از نوشتن وآپ کردن معذورم... پ ن3:التماس دعا...خدایتان سپاس شلمــــــچه بــوی سیــــب ویاس دارد به غیـــــراز خـــــاک او احســـاس دارد نمی بیــنی که هم رنگ غروب است؟ شلمـــــچه داغ صـــــدعـــباس دارد آن روزکه تو پرکشیدی از امروز من 2-3سالی کوچکتر بودی...وحالا من حتی اندکی از آن غیرت و شجاعت تورا در درون خودم نمی یابم... مهربان سلحشورم! درآستانه تولدت آسمان آسمان ستاره تقدیم تو باد! وجهان حاکمی دارد خدانام...به نام حاکم جهان من این خطوط نوشتم چنان که غیرندانست...توهم ازروی کرامت چنان بخوان که تودانی! چقدردلم برای گفتن با توونوشتن برایت تنگ است... چند وقتی ست که این دفترها(یابه قول بچه ها چاپ دوم انجیل )در کتابخانه ی اتاقم خاک می خورند وهرچه می کنم دلتنگی عجیبی مانع از نوشتن درآنها می شود... دلتنگی ازاینکه به قول تو همه چی رسماًتمام شد وما بازهم درسراشیبی عادتهای یومه تخته گاز می رویم و... رفیق شفیقم! اینکه اینبار جدای از صفحات کاهی دفترهایمان، مخاطب نوشته هایم شده ای دلیلی ندارد جز این بغض عجیب وغریب... زمانی باهم از حسرت جدایی ازقافله می گفتیم...حسرت دورافتادن از گروه برادر صالحی!...غم فراموشی جمله ای که آن شب در بیمارستان صحرایی بدجوری تکانمان داد...یادت که نرفته:این شهر جای زندگی نیست... از قافله ای می گفتیم که ازش جاماندیم وآنقدر ازما دور شد که حکایت غربتش را روایت کرد...از چشم گذاشتنها وقایم باشک بازی ها می گفتیم... واین آخری ها از چیزهای متفاوتی نوشتیم...از...!(آره همون!!) حالا که مدرسه تمام شد و هرکسی پی زندگیش رفته است ...چند وقتی ست که بی اختیار دلم هوای پارک طالقانی را کرده است...هوای شیطنتهای داخل مترو...هوای تأخیرهای چندین دقیقه ای!...هوای نامه نگاری های سرکلاس...مذاکرات 3نفره باآتنا آن هم وقتی که خانم شریفی مشغول درس دادن بود!...هوای کُپ زدنهای اول صبح!!...گچی کردن آقای موسوی...خاطره های ویسه...هوای ایشالا ماشالاهای خانم صافی که هیچ وقت باهاش کاردرست نمی شد!!...هوای نقاشی هایت...نوشته هایت...هوای خودت...هوای خودم... من دراین دنیای بی دروپیکر دیگر مثل تو وآن معدود دوستان صمیمی ام را پیدا نکردم...حتی اندکی از آن صداقت ومحبت هم دربیرون از فضای دوستی مان یافت نمی شود..حتی دراین دنیای مجازی شلوغ!...پرازدهام وپرازافراد وافکارمتفاوت ... زینب من بدجوری دلتنگم...بدجور! من کادو می خواااااام!! * ما توی ریاضی به بعضی ازنقاط یک تابع می گفتیم نقطه ی عطف... نقطه ای که تقعرتابع رو تغییر میداد...نقطه ای که می تونست یک تابع اکیداً نزولی رو اکیداً صعودی بکنه(یابالعکس!)... بعضی وقتها توی زندگی آدم هم نقطه های عطفی پیدا می شن که مسیررو تغییر می دن... گاهی می شن نقطه ی پرتاب...وگاهی هم نقطه ی سقوط... هرسال توی روز تولد هرکس تابع زندگیش می شه تابع ثابت(یک خط افقی راست!) ،و این فرصت رو به شخص می ده تا مسیرش رو دوباره انتخاب کنه... حالا من روی نوزدهمین نقطه ی عطف زندگیم ایستادم... طبق سنت حسنه ی خود تبریک گویی: تـــــــــــــــــــــولدم مبارک!! شیشه ای می شکند ...من می پرسم ..چرا شیشه شکست ؟ می گویند ..شاید این رفع بلاست یک نفر زمزمه کرد ..باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد شیشه پنجره را زود شکست کاش امشب که دلم مثل آن شیشه خرد شد و شکست عابری خنده کنان می آمد تکه ای از آن را بر می داشت تا مرهمی بر دل تنگم می شد اما امشب دیدم هیچ کس ..هیچ نگفت غصه ام را نشنید از خودم می پرسم آیا ارزش قلبم از شیشه پنجره هم کمتر بود ؟ دل من سخت شکست اما هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چـــــــــــرا؟؟؟؟؟
مرا دریاب...چه زیبا رفتنت را بر لوح کاغذ نگاشتند...
Design By : Pichak |