گـــــــل یا پوچ؟!
چه کسی میگوید که گرانی اینجاست؟ دوره ارزانی ست... چه شرافت ارزان... تن عریان ارزان...،و دروغ از همه چیزارزان تر....! آبرو قیمت یک تکه ی نان... و چه تخفیف بزرگیخورده ست،قیمت هر انسان!! پ ن0: انسان زیستن این روزها کار حضرت فیل است. حیف که ماهم فیل نیستیم!!حیف! پ ن1:چه بی وقفه لحظه های ماه مبارک گذشت...امروز هم آخرینش... خداهم دمش گرم! کم نگذاشت برایم! تا آنجاکه جاداشتم تست وآزمون کلاسی و کوئیز وامتحان برگزار کرد... بعضی هاشان پاس نشد...بعضی شان ناپلئونی بخیر گذشت...مهر " قبول شد " بعضی دیگرهم خاطره انگیز شد! در کل شکر! پ ن2: بند بازها می دانند...اگر قدری از مسیر اصلی شان منحرف شوند سقوطشان حتمی ست...یک قدم اشتباه، یک لغزش کافیست تا یا جانشان به خطر افتد یا آبروی حرفه ایشان مقابل دیدگان هزاران نفر!...برای بند بازها تعادل خیلی مهم است...تمام کارشان برمحور همین واژه است...دین بند است...منو تو بند باز! حواسمان به تعادلمان باشد!
پ ن3:ساعتی میزان اینی،ساعتی میزان آن یک نفس میزان خود شو تا شوی موزون خویش! وسلام برآنان که شایسته ی سلامند! خدایتان سپاس دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست... گفتــند یافت می نشود گشته ایم ما... گفت:آنچه یافت می نشود آنم آرزوست! پ ن: ... دعای گوشه نشینان بلا بگرداند... خدایتان سپاس بسم الرب الزهــرا پرواز آسمانی او را ملَک نداشت پ ن:چقدر غریبه این ایام فاطمیه...اونقدر که حتی به خودمون زحمت نمی دیم سیاه پوش دختر رسولی باشیم که همه مون از پیرویش دم می زنیم... اونقدر که وقتی شب شهادت خانم توی مسجد می خواستن مراسم عزاداری رو شروع کنن کنار دستیم ازم پرسید:امشب مگه شهادت کیه؟!!! نمی دونم!گاهی فکر می کنم ائمه قریبند ، ما غریب! خدایا رحم کن! رحم کن به زندگی هایی که جشن آغازشون توی این شبها برگزار می شه... رحم کن به ماهایی که دانسته و ندانسته خیلی از حرمتها و ارزشهارو زیر پا می ذاریم... می گفت آن روز برای اولین بار اشکهای بابا رادیدم... هنوزهم وقتی تلویزیون آن صدارا پخش می کند چشمهای بابا بازهم... وقتی حیاتی نمی توانند بغضش را پنهان کند...وقتی بعداز مدت مدیدی پخش قرآن صدایی که غم درش فریاد می زند می گوید: روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان ، امام خمینی به ملکوت اعلی پیوست وتصاویر بی روح نلویزیونی می گویند که آن روز حسینیه ی جماران پرمی شود از سیه پوشانی که به سروصورت می زنند...کسانی که می گویند آن روز طعم تلخ یتیمی را چشیدند... شاید سید احمد این طعم را بیشتر از سایرین حس کرد... آن لحظه که صورت برصورت پدر می نهد و برفراق پدری می گرید که در سالهای بدون او دمی بیش تاب نمی آورد... می گفت:خوش به حالت که آن روزها را ندیدی...خدانکند حالاحالاها خاطره ی آن روزها تکرار نشود... ومن هنوز هم نمی توانم عمق این محبت را درک کنم...نمی توانم درک کنم لحظه به لحظه ی زندگی کسی را بشود سالها روایت کرد...وبااین حال کامران نجف زاده در خط آخر گزارشش بگوید:هنوز امام را آن گونه که کوچه های جماران انتظار دارند تعریف نکرده اند... همیشه درمقابل نام خمینی(ره) هزاران علامت سؤال در ذهنم صف می کشند... خدایتان سپاس ...او... دستش رو گذاشته بود روی زنگ و بر نمی داشت... در رو باز کردم... -چه خبرتــــــــــــــــــه؟؟؟؟سر آوردی مگه؟ -بزن 3...بدو بازی شروع شد!! هاج و واج نگاش کردم...دوزاریم افتاد...بهش گفتم: -تو خوب می شیااا...اصلاً غصه نخور...به شرطی که قرصهاتو سروقت بخوری! ...تلویزیون رو روشن کرد... -اه...یک یک مساوی اند! -ناهار چی؟... -نمی خوام بذار بازی تموم شه خیالم راحت بشه!... ...اوه اوه!صحنه رو حال کردی؟...برو برو....اااااااااااااااه! گذاشتم توی حال خودش باشه...رفتم توی اتاق...هنوز نیم ساعت نشده بود رفتم سراغش... بازی ادامه داشت هنوز... نگاهم افتاد بهش،خواب بود... گمونم هیجان بازی گرفته بودش!! بهش اس ام اس زدم : بازی چند چند شد بالاخره؟... گفت:داور طبق معمول توجیه شده بود که بازی باید مساوی تموم بشه!!! 1-1!! اومد بلیطش رو بده گفت:حیف که صندلی های اتوبوستون خیلی داغونه... جواب داد: ای بابا!مادر! خدا بهمون رحم کرده که توی این و...(بـــــــــــــــــوق)....ی بازی های بعد از بازی های فوتبال چشم خودمون رو مثل اون سرباز بدبخت کور نکردن!! بهش گفت :جرم شما چیه؟... -بلیط آزاد فروختیم... -چرا این کار رو کردی؟ -نداری...بیچارگی...اومدیم خرج رفت وآمدمون رو دربیاریم!!...بلیطهای2000تومنی رو 5000تومن می فروشیم که یه چیزی گیرمون بیاد!!!! _*_ پ ن1:خیلی اهل فـــــوتــــــبال نیستم...اما امروز اینا به نظرم نکته های قابل تأملی اومد!
ماهی که در اطاعت خورشید شک نداشت
سنگش زدند و دست ز افشای شب نشُست
آن نور ناب واهمه ای از محک نداشت
مهتاب زیر سیلی شب بود و آفتاب
حتی دو دست باز برای کمک نداشت
این بود دستمزد رسالت؟ زمینیان!
ای خلق خیره! دست محمد نمک نداشت؟
می پرسد از شما که چه کردید؟ مردمان
گلدان یاس باغچه ی من تَرَک نداشت
خورشید و ماه را به زمینی فروختند
ای کاش خاک تیره ی یثرب فدک نداشت
منبری از جهاز اشتران بیاورید و به آنان که رفته اندو آنان که نیامده اند ندا دهید حادثه ای در راه است...
همه رسیدند...همه منتظر بودند...همه متحیر...
گفتند:شمایارسوال الله
انگار می خواست بااین جمله خیلی چیزهارا به تاریخ ثابت کند
نمی دانم چرا بعضیها ادامه ی جمله را در گستره ی تاریخ محو کردند همان ها که هنوز دستانشان گرمای بیعت را به یاد دارند اما سرمای عداوت خیلی چیزهارا ازیادشان برد
راست می گویی شاید تقصیر آنها نیست که مولا دومعنی می دهد!...آنها هم ترجیح دادند علی برایشان دوست باشد تا سرپرست...
دوست خانه نشینی که غربت سالهای سکوتش را می توانی از چاههای کوفه بپرسی
این جا بود که کاخهای آرزوی روزهای بی محمد فرو ریخت و آبی که می رفت تا گل آلود شود به چشمه ی لایزال ولایت ملحق شد و ماهگیران تورهای کینه را از همان لحظه گستردند
جبرئیل آسمانهارا آذین بست
ندارسید امروز دینم را برتو تمام کردم
گفتم:مااهل کوفه نیستیم....علی تنها بماند
گفت:مطمئنی؟
Design By : Pichak |