سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

از دیشب تا حالا هزار بار مناظره ی دیشب را برای خودم مرور کردم...

بارها جریان را جور دیگری تصور کردم،

بارها سعی کردم دیالوگها را به شکل دیگری بچینم،

سعی کردم مهره های بازی دیشب را آنقدر جابه جا کنم که نتیجه ی بازی من هیچ شباهتی به نتیجه ی بازی دیشب نداشته باشد...

گاهی که خسته می شدم مسیجهایی که ظرف همین چندساعت به خنده دارترین شکل ممکن ساخته شده بود را برای چند نفری فوروارد می کردم که لااقل دلم خنک شود!

اما هیچ کدام از این کارها فایده ای نداشت...

بغضی که دیشب شکل گرفت هنوز هم در حد فاصل دل و زبانم جا خوش کرده است!

من مناظره(بخوانید دوئل!) دیشب را دوست نداشتم!

من آدمهای بی سیاست دیشب را هم دوست نداشتم!

کاش می شد وقت تبلیغات از همین امروز تمام می شد و تا خود 22ام فقط وقت می دادند که فکر کنیم!


نوشته شده در پنج شنبه 88/3/14ساعت 7:41 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

« کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ؛ آن هم به سه دلیل : اول آن که کچل بود ؛ دوم این که سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آور تر بود - این که در آن سن و سال زن داشت !!! چند سالی گذشت . یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالی که خودم زن داشتم ، سیگار می کشیدم و کچل شده بودم ... » دکتر شریعتی

گاهی امروز ما آرزوی دیروزمان نیست...گاهی ایده آلهایمان عوض می شود...گاهی سلیقه یمان سیرش نزولی می شود...هرچه از تاریخ درون شناسنامه ات بیشتر دور می شوی فاصله ی این گاهی ها به هم نزدیک تر می شوند!کاش عقایدوتصورآدمها مصور بود...انقدرکه بشود ثبتشان کرد...قول می دهم خیلی ها از آنچه که امروز هستند پشیمان می شدند!!آدمهای منزوی و سرد و وبی حوصله ای که نشاط و هیجان هیچ جایی در روزهایشان ندارد...هنوز هم دنیای پرانرژی و شاد خودم را به دنیای خیلی هایتان ترحیج می دهم!

 

پ ن خاص:بیچاره سنگی که از دست کودکی رها میشود بسوی قناری ! نمی داند که دل کودک را بشکند یا دل قناری را...!!

...

خدارا زیاد برای داشتن این دل سنگی شکر می کنم...این بارنیز هم!!

 

پ ن خاص الخاص:انگار پای ثانیه ها لنگ میشود ، وقتی دلی برای دلی تنگ میشود !

دلم برای چندنفر خیــــلی تنگ شده191.gif...اینهم از مزایای روزگار شلوغ جوانی!!...

خدایتان سپاس


نوشته شده در سه شنبه 87/11/1ساعت 10:28 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

یا ذالعهد والوفا

امروز روز اولی نبود که جناب استاد مدارمنطقی واصول سیستم ها تشریف نمیاوردن.به جرئت می گم دفعه پنجم یا ششم بود(ای بسا بیشتر!)

کم کاری وسهل انگاری حضرت آقا رو ماباید جبران کنیم و بعداً تایمهای خالیمونو پاشیم بریم دانشگاه...

خنده دار نوشته های پای تخته کلاس بود...

نیومدن استاد ذوق هنری بچه هارو هم تحریک کرده بوده و شعر هم گفتن!

ترم قبل هم باهاشون اصول2 داشتیم که به برکت تدریس معرکه شون ما کلاساشونو 5خط درمیون وجهت تثبیت قیافه مان در ذهن استاد(!!!) شرکت می کردیم.حالا این ترم که تصمیم گرفتیم مثل بچه ی آدم بریم سرکلاس به امید اینکه شاید این درس رو بهتر تدریس بفرمایند اینجوری توبه کارمون می کنن!بعد هی به من بگید چرا کلاس می پیچونی؟!!

تو ذات دانشجوئه که از نیومدن استاد خوشحال می شه ولی ما واقعاً از عاقبتمون می ترسیم!

جناب استاد!

شما تاحالا یه درس 4واحدی رو با یکی مثل خودتون پاس کردید؟!!یکم وجدان کاری،احساس مسئولیت،عذاب وجدان از تلف کردن دست کم یک ساعت اندی ازوقت این همه دانشجو،داشتنش بد نیستااا...

 عهد وپیمان را پاس دارید به خصوص با وفاداران    (نهج البلاغه-حکمت155)

پ ن0:ادعای خوش قولی ندارم چون نیستم!(برای اینکه معمولاً محاسبه ی اتفاقات پیش بینی نشده رو نمی کنم یا دیر خوابی شب گذشته توی قرارهای اول صبح کار دستم می ده!!!)ولی دیگه انقدر هم...! پس می شه اطمینان داشت که رطب خورده ی منع رطب کرده نیستم!!!

پ ن1:روز دانش آموز مبارک...

پ ن2:یه چیز عجیب!قبض موبایل اینجانب گم شده!از یابنده تقاضا می شود ضمن پرداخت آن ،فیش بانکی را به عنوان مژدگانی نزد خود نگه دارد!!باتشکر!

کماکان خدایتان سپاس


نوشته شده در دوشنبه 87/8/13ساعت 12:8 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

یامن یحب الصابرین

چرا؟

نه واقعاً می خوام بدونم چرا آستانه ی تحمل مردم شهر نشین متمایل به صفر کلوین شده؟!!

عزیز من!شماکه تحمل مماس شدن با نفر بغلیت رو هم نداری چرا سوار بی آر تی می شی؟!!!!؟

شماکه اعصاب درست وحسابی نداری چرا می ری سراغ شغل آزادی که در روز 98368748نفر بخوان ازت قیمت فلان جنست رو بپرسن و اگر یه دونه سؤال طرف بشه دوتا دادوهوارت بلند بشه؟

شماکه توی ولایتتون از 10تاخانواده ماکزیمم دوتاشون موتور داشتن و تحمل همونش رو هم نداشتی چرا پا شدی اومدی تهران وراننده تاکسی شدی که اگر ماشین جلویی نیم سانت کج رفت ،جد وآباد طرف رو به فیض برسونی؟

آخه آدم حسابی(بخوانید ناحسابی!)شماکه هنوز باخودت وشغلت و مشکلاتش درگیری کی می گه بچه دار بشی که وقتی از  سر کار برمی گردی و دختر شیرین ومعصومت میاد دوروبرت که به خیال کودکانه اش با بابای خوش اخلاقش! بازی کنه رو چنان نوازش کنی که  پرده ی گوشش برای همیشه پاره بشه ؟؟!!

خدا رو شکر که تورم و سهمیه بندی بنزین و افزایش قیمت مسکن وترافیک و آلودگی هوا و عوامل این چنینی هست که  ما بهانه ی خنده داری برای آستانه ی تحمل پایینمون داشته باشیم!!!

درجریان هستیدکه؟دیوانگی هم رتبه بندی داره،فقط رتبه های اول و دومش رو هم بستری می کنن!بقیه ی رتبه های می تونن آزادانه در شهر تردد داشته باشن... 

پ ن 1:اونایی که شامل این پست نیستن،خب بهشون هم برنمی خوره دیگه!

پ ن2:شهادت رئیس مذهب تشیع امام صادق(ع)رو تسلیت می گم...خیلی شیعه ایم نه؟!!بگم که شیعه یعنی کسی که هر قدمش رو جای پای امامش می ذاره؟نه بیخیال! ما دیگه این روزها از آستانه تحمل همه می ترسیم!!

وسلام برآنان که شایسته ی سلامند!

خدایتان سپاس


نوشته شده در جمعه 87/8/3ساعت 1:7 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

کوه با نخستین سنگها آغاز می شود.. و انسان با نخستین درد...(شاملو)

 

گفتم: نوشتن ماوقع باعث می شه مشکلاتم با کاغذ تقسیم بشه...اینش رو دوست دارم...

گفت:منم دقیقاً به همین دلیل کم می نویسم...مشکلات و سختی ها آدم هارو می سازن...حیف نیست این فرصت رو از خودمون بگیریم؟مشکلات حکم چکش مجسمه ساز رو دارن که به روح نقش و نگار می دن و ...

 

*

گفت:هروقت توی زندگیت همه چیز رو به راه بود بترس...

*

گفت:((ما انسان را در رنج آفریدیم...))

*

چقدر به این جمله ها فکر کردم...

به اینکه چقدر باید ظرفیت آدم بسط پیدا کنه تا بتونه این نوع تفکر رو بپذیره...

نتیجه: حالاحالا باید بدوئم...

 

پ ن بی ربط!: +این پی نوشت مخاطب خاص دارد+

کاش برای تصمیمی که گرفتین یکم بیشتر فکر می کردید...به اینکه به قول خودتون مؤمن کاری رو نصفه رها نمی کنه (حتی ادای مؤمن درآوردن هم قشنگه...نیست؟)

کاش می تونستم خودم رو مجاب کنم که این تصمیم ناگهانی به خاطر حرفهای ما نبود...حداقل اون موقع عذاب وجدان یقه ام رو دو دستی نمی گرفت...

کاش این فرصت رو از من و بقیه نمی گرفتید...دوست ندارم بگم بدکردید ولی کم لطفی کردید.شاید خیلی بهتراز اینها می شد صورت مسئله ای که الان پاک شده رو حل کرد...

نمی دونم چرا هر چقدر فکر می کنم به این نتیجه می رسم که این راهش نبود...یا دست کم بهترین راه نبود!

سفربخیر...

خدایتان سپاس


نوشته شده در دوشنبه 87/5/7ساعت 6:42 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak