سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

سه شنبه 21/3/87.......امتحان اندیشه اسلامی 2

 

امتحان رأس ساعت برگزار شد

یه مقدار به پایان وقت امتحان مونده که به لادن نگاه کردم واشاره کردم که بلند شیم...

برگه ها رو دادیم واومدیم بیرون!

---

چند دقیقه بعد...پشت در اتاق گروه معارف ...

 

استاد داشت نماز می خوند...هردومون منتظر موندیم که نماز ظهر تموم بشه...

در زدیم...

- بفرمایید؟

-سلام استاد!قبول باشه...تحقیقمونو آوردیم

استاد از روی سجاده اش بلند شد و به سمت ما اومد...نگاهی به متن تحقیق انداخت و گفت این جزء کدوم یکی از موضوعات دفترمنه؟

 

-موضوعات؟دفترشما؟جریان چیه استاد؟!

-همین دیگه حواستون به کلاس نیست...مگه من نگفته بودم که باید از لیست 50تایی که توی دفترمنه موضوع انتخاب کنید؟

- استاد باور کنید تاحالا همچین چیزی رو نگفته بودید...مادفعه ی اولمونه داریم می شنویم!

- حواستون به کلاس نیست جانم!من اینقدر ادا اصول درمیارم که حواس شما رو جمع کنم!!

- استاد مگه می شه شما همچین چیزی گفته باشید و مابریم درباره ی یه چیز دیگه تحقیق کنیم که شما قبول نکنید...وقت و هزینه مون رو تلف یه کار بیهوده بکیم که آخرش هم نمره نگیره؟!!

-پس بقیه چرا درست آوردن؟...اینا همین آقای حسنی...

-استاد این اصلاً توی کلاس ما نیست!!

استاد لیست رو باز کرد...اسم طرف رو توی لیست استاد دیدم...هم رشته ی ما نبود برای همین اسمش به نظر آشنا نیومد!..به طور رگباری شروع کردم به خوندن وجعلنا!!استاد اسم رو ندید!!!

-من فقط باشماهاتوی این دانشگاه کلاس دارم...اینم دانشجومه....شاید لیست رو اشتباه آوردن!

-استاد قبول کنید که نگفتین...

-پس بقیه علم غیب داشتن؟

-کدوم بقیه آخه؟شماکه هر کدوم از هم رشته های ما براتون تحقیق آوردن همین حرفو بهشون زدید که موضوع اشتباهه!!...از کجا معلوم که این سه نفر جزء دانشجویان ترم قبلتون نبودن که می دونستن....

استاد یه مقدار فکر کرد...

-خب اینم یه حرفیه!...بدید ببینم می تونم با وجدان خودم کنار بیام یا نه؟!

 

---

چهاشنبه 29/3/87...ساعت3.25

 

گوشیم زنگ خورد...لادن بود!

-سلاااام

-سلام خوبی؟

-ممنون

-نمره های اندیشه اومده!

-خب؟من چند؟

-جلوی اسمت یه خط کشیده و نوشته که برگه ندارد!!!

-یعنی چی ؟؟

-نمی دونم احتمالاً برگه ات رو گم کرده!

 

به همین سادگی!

 

کاش استاد یه ذره پیش خودش فکر می کرد که کسی که 18نمره ی امتحانش رو نداده چطور سر2 نمره ی تحقیق اینهمه بامن چونه زد؟!!

یا اصلاً چرا سرجلسه اومد که بخواد صفر بگیره!!...ازاون گذشته اون جناب مراقب سرجلسه کلنگ تشریف داشتند که برگه به همین راحتی نیست بشه؟!!!

پیدا کردن استاد توی شرایطی که دانشگاه تعطیله کارحضرت فیله!

هنوز هم نمی دونم چطور باید حقمو بگیرم...سهل انگاری استاد،مراقب یا هرکس دیگه ای هیچ ربطی به من نداره!...داره؟

یک ترم تمام سرکلاس رفتم...امتحان دادم...اما ...

گیجم...گیج!

 

پ ن:امان از وقتی که من سیگنالهام با یکی نخونه!...این استاد اندیشه هم از وسطهای ترم تبدیل به یکی از همون آدمها شد!

پ ن2:آنچه به جایی نرسد فریاد دانشجوست!

بعدالتحریر:پس از آمد ورفت از اتاق مدیر گروه به معاونت آموزشی و رئیس آموزش و گروه معارف و تماس به حضرت استاد و هفت خان دیگر نهایتاً حقمان ستانده شد!!!...امروز یه خانمی که خداییش کلی جلوی استاد هوامو داشت زنگ زد که استاد تماس گرفته و گفته که براش 17رد کردم...اونقدر ذوق زده بودم که یادم رفت بپرسم بالاخره برگه مو پیدا کرده یا خودش نمره رد کرده...اونقدر نمرات بچه ها کذایی و دور از واقعیت بود که حتی نمی تونم تخمن بزنم که این نره ی خودمه یا نه!هرچند دلمون رو به 20 خوش کرده بودیم ولی بابت همینش هم خدارو صدهزار مرتبه شکر!

 

پ ن ویژه:

مادر ای لطیف ترین گل بوستان هستی
تو شگفتی خلقتی
تو لبریز عظمتی
تو را دوست دارم و می ستایمت!


نوشته شده در پنج شنبه 87/3/30ساعت 5:14 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

جانم را از سر راه نیاورده ام اما بر سر راهت می گذارم...به نام تو! 

«استیفن لوید» می گوید: "اگر مرگ شما نزدیک باشد و فقط فرصت یک تلفن کردن را داشته باشید، به چه کسی تلفن می کردید؟ و چه چیزی می گفتید؟" «کریستوفر مورلی» در جواب او می گوید: "اگر دریابیم که فقط پنج دقیقه برای بیان آنچه می خواهیم بگوییم، فرصت داریم؛ تمام باجه های تلفن از افرادی پر می شد که می خواستند به دیگران بگویند:" «آنها را دوست دارند!»

پ ن1:...داشتم توی ذهنم اسم آدمهایی که ممکن بود توی اون پنج دقیقه بهشون زنگ بزنم رو لیست می کردم!!

بابا...مامان...مریم...سعید...مسعود...(ترتیبش بسته به اینه که تلفن کدوماشون آزاد باشه!)...مهدیه...مرضیه...زینب...،...،...،...

پ ن2:آقا می شه وقتشو بیشتر کنید؟!...لیستم خیــــــــــــــــلی طولانیه...بی انصاف!همش 5 دقیقه؟!

پ ن3:امان از لحظه هایی که راحت از دستشون می دیم وامان از رابطه هایی که همین ابراز محبت نکردنهای به ظاهر ساده تیشه به ریشه شون می زنه!...امان از دست خودم!

پ ن4:راستی عادت بدیه که آدمها تا بهم نیاز دارن ....اما بعدش...بی خیال!اینم می گذره!

پ ن5:چند وقتیه که احساس می کنم بهترین وآروم ترین و پرنشاط ترین روزهای زندگیمو دارم می گذرونم...عجب بهاری خوشگلیه بهار امسال...

روزگار جوانی هم روزگار قشنگیه هاااا...

 

بعدالتحریر:خواهر زاده ی گلم،امیرحسین جان!

تولدت هوااااارتا مبارک عزیزکم

 


نوشته شده در چهارشنبه 87/1/28ساعت 12:50 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

یاذالقول السدید

امشب داشت خبر بیست وسی از انتخابات می گفت...به ذهنم رسید این پست رو براتون بذارم! 

چند روز پیش برگه ای به دستم رسید که به نظرم خیلی جالب بود!

برگه ی تبلیغات شورای دانش آموزی یکی از بچه های فامیل بود...نمی دونم چون می دونم ((پوریا)) چه شخصیتی داره برام جالب بوده یا کلاً نظر شمارو هم جلب می کنه!

خودتون بخونید :  

بسم الله الرحمن الرحیم  

نام:پوریا                   نام خانوادگی:پورجبار                       معدل:60/18                           کلاس:2/3

رأی شما پور جبار 

کاندیدای 6دوره شورای داش آموزی ...2سال در مدرسه انتفاضه و4سال در مدرسه امید اسلام 
اهداف:

1-زیارت آشورا(!)را با صبحانه همراه می کنم!

2-در کتابخانه کتابهای فرهنگی را رواج می دهم.

3-انتظامات نالایق را عوض می کنم!

4-استخر را در روزهای پنج شنبه تثبیت می کنم.

5-برنامه ی صبحگاه را کوتاه می کنم.

*اگر کاری داشته باشید که به مدیر و ناظم توان گفتن آن نبود به ما بگویید*

اگر باور ندارید امتحان کنید!

 

پورجبار

---

می گفتن پیش باباش رفته و پرسیده شما نمی خواین برای پدرو مادرتون خیرات بدین؟...پدرش گفته:چرا!چطور؟

گفته خب بدید من پنجشنبه برم توی زیارت عاشورا(یابه قول خودش آشورا)ی مدرسه بدم که ثوابش بیشتر باشه!!!!!!

پیگیر که شدم فهمیدم پوریا رأی هم آورده!

پ ن:دقت کن!خوب نگاه کنی خیلی از شعارهاش آشناست...ایضاًشکل وشمایل رقابتها!

 پ ن2:همه چی فقط سایزش بزرگتر شده...خیلی وقتها افکار و همین قدر کودکانه است!!

پ ن3:کسی که حق رأی رو به خودش نمی ده جامعه حق انتقاد رو ازش می گیره!

 پ ن4:ازاینکه ثابت شد انرژی هسته ای حق مسلم ماست به شدت خوشحال شدیم...حالا می فهمم که اگر توی برگه ی امتحانی در حد 18بنویسی استاد اگر بخواد هم نمی تــــــــــــــــــونه بهت 8بده!!باور کن!(ربطش چی بود؟!...اصولاً بلد نیستم توضیح واضحات بدم...خوب نگاه کنی متوجه می شی!)


نوشته شده در شنبه 86/12/4ساعت 10:0 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

حسابی دیرم شده بود...تا یک ربع دیگه باید به مترویی که نیم ساعت باهام فاصله داشت می رسیدم...بچه ها منتظر بودن که باهم بریم راهپیمایی ولی هم چنان خبری از اتوبوس نبود!

به ناچار از بین همه ی تاکسی هایی که از جلوم رد می شدند برای یه راننده ی مسن تر دست تکون دادم و سوار شدم!

یکم که جلوتر رفتیم مسافر بعدی که تقریباً هم سن وسال راننده بود سوار شد...

مسافر:امروز اتوبوس نیست؟

راننده:چرا ولی اکثرشون رفتن برای تظاهرات وراهپیمایی...

-ای بابا...ول کن نیستن!

-بذار برن تظاهرات کنن که گوشت ومرغ گرون تر بشه!

ترجیح دادم فقط شنونده باشم...با آدمهای منطقی طرف نبودم که بخوام حرفی بزنم...ازاون گذشته خیلی هم به صلاح نبود!

به مقصد رسیدم...

یه اسکناس 500تومنی به راننده دادم و منتظر شدم تا 150تومنی که کرایه اش بود رو برداره و بقیه اش رو بهم برگردونه...

250تومن داد دستم...ومن کماکان منتظر بودم که دیدم داره راه می افته...

گفتم:باقی پول من چی شد؟

گفت:خداحافظ!

-یعنی چی آقا خداحافظ؟کرایه تا اینجا 150تومنه نه 250تومنه...

-می تونستی پیاده بیای!

-یعنی چی آقای محترم؟!...

خیلی خودم رو کنترل کردم که به حرمت موی سفیدش حرفی نزنم...نهایت عصبانیتم اینجوری تخلیه شد:

-مهم نیست...امیدوارم مجبور نشید چندبرابرش رو خرج چیز دیگه ای بکنید...

توی این فاصله که به بچه ها برسم همش داشتم باخودم فکر می کردم...

مدام قیمت گوشت ومرغ رو کنار کرایه ی تاکسی می ذاشتم...معادله درست بود...از هر دستی بدی از همون دست...!!

پ ن: تا کی می خوایم به این رویه ادامه بدیم...انتظار جهان سومی نبودن ایران خیلی انتظار بی جاییه وقتی هنوز هرکدوممون برای پیشرفت کشور حاضرنیستیم یک قدم جلو بذاریم!...امروز حسابی متأسف شدم...خدا بهمون رحم کنه!


نوشته شده در دوشنبه 86/11/22ساعت 9:9 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

با عصبانیت در رو بهم کوبیدم...


خیلی دلم می خواست لیوانی که توی دستم بود رو خرد می کردم ولی حوصله جمع کردن شیشه خرده هاشو نداشتم!...اومدم تلفن رو بکوبم به دیوار ولی یه لحظه دلم برای خودم سوخت!آخی! توی اوج جوونی داشتم خل می شدم...


دلم می خواست داد بزنم...ولی...


همیشه وقتی حرف زوری بهم می زنن و نمی تونم دفاعی بکنم اینجوری می شم...


شیرجه زدم توی تخت و پتو رو کشیدم روی سرم و سعی کردم به حرفهاش فکر نکنم!اما مگه می شد؟!


زور می گفت...یک ذره منطق پشت حرفهاش نبود...همین بی منطقیش هم باعث شد نتونم از حقم دفاع کنم!من حقمو می خوام!!!!!


کاش یکی بهش می گفت هرکسی یه ظرفیتی داره!ظرفیتم داره تموم می شه...کاش یکم هم به جای خودش به بقیه هم فکر می کرد!


چرا ما آدمها فکر می کنیم همیشه باید همه ی عالم مراعات مارو بکنن؟!؟!؟!


دلم می خواست بهش بگم با این کارهاش چقدر زجرم می ده!


نه!دلم می خواست خودش می فهمید...


خسته شدم از این همه صبر...از این همه خودسانسوری...خسته شدم...می فهمی؟!

پ ن1:این روزها اینقدر گیجم که بعضی وقتها از دیدن کارهای خودم یاد پت ومت می افتم!نمونه اش همین امروز!

رسیدم سر یه چهارراه...اینقدر توی حال وهوای خودم بودم که کنار خیابون کلی صبر کردم تا چراغ عابر قرمز شد بعد رد شدم!!!خداکنه کسی ندیده باشه...اگر دیده باشه مطمئن باش رأی به ناقص العقلیم داده!!
 

پ ن2:می دونی بد شانسی به چی می گن؟..شب امتحان باشه!!کلی از مبحث امتحانو نخونده باشی...فردا مجبور باشی یه پروژه ی برنامه نویسی تحویل استاد بدی...بعد ییهو برق بره!حالا فک کن خونه تنها باشی!تلفن خونه با برق کار کنه و بدون برق بمیره!شارژ گوشیت هم  تموم شده باشه!!!...الان دلت می تونه به حال من بسوزه!عجب شبی بود دیشب!!


نوشته شده در دوشنبه 86/11/8ساعت 8:47 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak