سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

یارب الحسین(ع) بحق الحسین(ع) اشف الصدر الحسین(ع) بظهور الحجه(عج)

قافله ی عشق روی به راه نهاد...

 

یاران!این قافله،قافله ی عشق است واین راه که به سرزمین طف در کرانه ی فرات می رسد راه تاریخ است ...وهربامداد این بانگ از آسمان به گوش می رسد که:الرحیل...الرحیل...

این دعوت فیضانی ست که علی الدوام زمینیان را به سوی آسمان می کشدو...

 

وبدان که سینه ی تو نیز آسمانی لایتناهی ست...با قلبی که در آن چشمه ی خورشید می جوشد وگوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن

...حسین...حسین...حسین...

نمی تپد،حسین،حسین می کند...

 

یاران شتاب کنید که زمین نه جای ماندن،که گذرگاه است...گذر از نفس به سوی رضوان حق.هیچ شنیده ای که کسی در گذرگاه رحل اقامت بیفکند؟ومرگ نیز در اینجا همان همه با تو نزدیک است که درکربلا..

وکدام انیسی از مرگ شایسته تر...که اگر دهر بخواهد باکسی وفا کند و او از مرگ معاف دارد حسین که از من وتو شایسته تر است...

الرحیل...ارحیل...یاران شتاب کنید...

 

پ ن1:بعضی قلمها قلب آدم رو هدف می گیره ...

 

پ ن2:بعضی اتفاقات بازندگی آدم کاری می کنه ویک شبه اون رو به نقطه ای می رسونه که شاید باید سالها برای رسیدن بهش توی کوچه پس کوچه های سردرگمی پرسه می زد ... فتح خون سید مرتضی با من ودوستام همین کار رو کرد...

 

پ ن3:در کلاس بازشد...دونفر از معلمها وارد شدند وخواستند برای گروه نمایش قافله ی عشق (که اون روزها هنوز اسم نداشت!)بازیگر انتخاب کنن...من که از کارهای فوق برنامه ی مدرسه بیزار شده بود با آرنج به دست زینب زدم و گفتم:الفرار!

تا کسی حواسش نبود از کلاس بیرون زدیم که صدایی از پشت سر گفت:فلانی!کجا درمی ری؟

وغم دنیا توی دلم نشست...بازهم اعصاب خوردی...بازهم از دادن وقت در مقابل به دست آوردن هیچ چی!

اون روز فکرش رو هم نمی کرد که قافله ی عشق اینطور زندگی و افکار و دلبستگی هامو تغییر بده...فکر نمی کردم که بعد از دوساااال وقتی دیالوگی از اون نمایش برام اس ام اس می شه دروجودم غوغا به پا بشه...فکرشم نمی کردم!

 

پ ن4:کاش زندگی دکمه ی بازگشت به گذشته داشت...کاش روزهای خوب تکرار می شد...کاش ...

خدایتان سپاس

قافله ی عشق
نوشته شده در چهارشنبه 86/10/19ساعت 6:9 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

سرم گرم درسهای تلنبار شده برای آخر ترم بود که صدای در اومد...

-بفرمایید

چهارتایی اومدن تو!

-سلام علیکم!امرتون؟

-خاااااااااااله!همه رفتن بیرون...ماهم حوصله مون سررفته...میاین باهم بازی کنیم؟

-مــــــــــــــــــــن؟!!خاله جونم هم قدیم یا هم سن؟!

مائده ادامه داد:عمه امیرحسین راست می گه...نمی شه بازی کنیم!تازه همش هم فاطمه و امیرحسام میان وبازیمونو بهم می زنن!!!...بیاین دیگه!

نگاهی به اون دوتا وروجک کوچولو انداختم و گفتم:باشه!

هورای بلندی کشیدن و باهم از اتاق بیرون رفتیم!

-حالا چی بازی کنیم؟

-هربازی ای که شما بگید!!

ازاون انتخابهای سخت بود!!چی می گفتم که از امیرحسام 2سال نیمه تا مائده ی 11ساله رو شامل بشه؟!!!

-دست امیرحسام وفاطمه رو گرفتم وگفتم:عمو زنجیر باف...

-بـــــــــــــــــــــــــــــله! 

چه لذتی داشت!!...چه از ته دل می خندیدن ...بهشون حسودیم شد اساسی!

یاد روزهای نزدیک به کنکور افتادم...اون روزهایی که حجم درسهای کلاسهای تست زیاد شده بود و توی آنتراک بین کلاسها به منتهاالیه حیاط پناه می بردیم و عموزنجیر باف بازی می کردیم!!!...وخدانمی کرد که صدا به دفتر می رسید و آقای دبیر (یا به قول خودشون استاد تست!)صدارو می شنید ...تیکه هایی بود که سرکلاس نثارمون می کرد...چه دلتنگ این روزها شدم!

 

صدای گریه ی فاطمه منو به خودم آورد...

-چـــــــــــــــــــــــی شد؟؟!!!

-خاله امیرحسام دست فاطمه رو گاز گرفت!!!...بعدشم با نگاه پدرانه ای بهش گفت:دیگه داداشت نیستم!!بی شخصیت!

حسام:نیستم!!شمایی!!...من قَــویــــّـــــم!!باباهم قویــــّــــه!!می گم بابا بکشتتا!

خنده ام گرفته بود...وروجک با یه وجب قدوبالا زورش به این طفل معصوم که 3سال هم ازش بزرگتره رسیده بود و تازه یه چیزی هم طلبکار بود!

فاطمه رو توی بغلم گرفتم وگفتم:امیرحسام از فاطمه همین الان عذر خواهی می کنی وگرنه همه باهات قهر می کنن!

دستش رو به کمرش زد واخمهاشو کردتوی هم وگفت:من دوستش ندایــــم!

 

فاطمه گفت:عمه ولش کنید!انگار باعذر خواهی کاری درست می شه!!

 

دیگه نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم!!...کسی اگر صدای این دوتا رومی شنید فکر می کرد این حرفهارو یه بچه ی 8-9ساله می زنه!

تمام تلاشم رو کردم تا عذر خواهی کنه اما مگه غرور مردانه و قشنگش می ذاشت بگه ببخشید؟!!

 

بس که ورجه وورجه کرده بودند هرکدومشون یه طرفی دراز کشیدن!توی همون حال امیرحسین باانگشت به سمت مائده اشاره کرد وگفت:کیــــــــــــو!

واین آغاز جنگ جهانی سوم شد!...طوری شلیک می کردند وجوری سنگر می گرفتند که منم داشت باورم می شد خبریه!!

چه راحت باانگشتاشون و دوتا صندلی ومبل می تونستن هیجان انگیزترین بازی ممکن رو برای خودشون ایجاد کنن...
یاد آخرین دفعه ای افتادم که توی صف طولانی «رنجر» پارک ارم وایسادم تا یه بازی اکشن رو هم تجربه کنم!اونوقت اینا بی دردسر...بدون زحمت اینهمه شارژ می شن...بدون اینکه توی صفهای کیلومتری بایستند!!!!

بعدازاینهمه هیجان تنها بازی که می تونست کمی آرومشون کنه و سرشون هم کماکان گرم باشه گـــــــل یا پــــــوچ بود!

یه لحظه یاد دعوای امیرحسام وفاطمه افتادم...نگاهشون کردم.داشتن ادای شنبه و چهارشنبه رو درمیاوردن...دستاشون رو به همدیگه می زدن ومی گفتن:چکار...چکارمی کنی؟!!

 

آخرین دفعه ای که بایکی دعوام شد کی بود؟دلخوریم چقدر طول کشید؟...انگار اون شب فقط باید حسرت می خوردم به دنیای خوشگل این بچه ها!

همه چی داره می گه که باید بزرگ بشم...چقدر تلاش کردم تا شناسنامه ام عکس دار نشه!چه بهانه هایی سرهم کردم تا از زیر عکس انداختن در برم...نمی دونم! فکر می کردم این می شه یه مدرک برای ورود به دنیای آدم بزرگها!

آقا من می خوام توی همین عالم درجا بزنم!تو اسمش رو بذار دیوونگی!بذار بچگی!...من باهمینای که تو می گی عشق می کنم...بازهم حرفی داری؟!

پ ن1:هرچی از کودکی فاصله می گیریم فصلها به هم نزدیک تر می شن!

پ ن2:این دفعه خیلی طولانی شد!خواستم بد عادت نشید!!


نوشته شده در دوشنبه 86/10/10ساعت 1:7 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

بایستید...
منبری از جهاز اشتران بیاورید و به آنان که رفته اندو آنان که نیامده اند ندا دهید حادثه ای در راه است...
همه رسیدند...همه منتظر بودند...همه متحیر...
پرسید مولا وسرپرستتان کیست؟
گفتند:شمایارسوال الله
انگار می خواست بااین جمله خیلی چیزهارا به تاریخ ثابت کند
 
پس نداسرداد:من کنت مولاه...
نمی دانم چرا بعضیها ادامه ی جمله را در گستره ی تاریخ محو کردند همان ها که هنوز دستانشان گرمای بیعت را به یاد دارند اما سرمای عداوت خیلی چیزهارا ازیادشان برد
 
گفت:من کنت مولاه فهذا علی مولا
راست می گویی شاید تقصیر آنها نیست که مولا دومعنی می دهد!...آنها هم ترجیح دادند علی برایشان دوست باشد تا سرپرست...
دوست خانه نشینی که غربت سالهای سکوتش را می توانی از چاههای کوفه بپرسی
 
گفت: من کنت مولاه فهذا علی مولا
این جا بود که کاخهای آرزوی روزهای بی محمد فرو ریخت و آبی که می رفت تا گل آلود شود به چشمه ی لایزال ولایت ملحق شد و ماهگیران تورهای کینه را از همان لحظه گستردند
 
گفت:من کنت مولاه فهذا علی مولا
جبرئیل آسمانهارا آذین بست
ندارسید امروز دینم را برتو تمام کردم
دیری نگذشت که گرد نسیان بر کوفه نشست و غدیر برای کوفیان افسانه شد!

گفتم:مااهل کوفه نیستیم....علی تنها بماند
گفت:مطمئنی؟
 
 
 
پ ن1: عیدتون خیلی خیلی خیلی مبارک...عید غدیر از اون عیدهاست که ما شیعه ها حسابی بهش دلخوشیم...پس شادیهاتون صدبرابر...عیدی هاتون برقرار!
 
پ ن2:ماکه سید نیستیم...اونایی که از نسل نور هستند نمی خوان زکات این نعمت رو بدن؟...بچه سیدهامون عیدی بدن ناراحت نمی شیماااا...
 
 

نوشته شده در پنج شنبه 86/10/6ساعت 11:43 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

به نام توکه تنها امیدو پناهمی...

داری چی کار می کنی بااین دل؟...دست خال برنمی گردم!می خوای چی رو بهم ثابت کنی؟...تسلیــــــــــــــــم!!من به همه چیز خودم اعتراف می کنم!

داری مثل دفعه قبل بی لیاقتیم رو به رخم می کشی؟...

می خوای بهم ثابت کنی هرکسی رو هر جایی راه نمی دن؟

می دونی چیه؟دیگه کم آوردم!...دیگه برای تو که نباید بگم توی این دل شکسته و روح سرگشته چی می گذره...

هواییم کردی...خیلی...

اینبار با چهارده واسطه اومدم...اومدم که تورو به حرمت تک تکشون قسم بدم که این سائل بی پناه رو دست خالی برنگردونی...

نمی تونم باور کنم با دلی که صدای شکستنش رو خودم شنیدم...بااشکهایی که حکایت از یه حسرت غریب داره ،ازت چیزی رو بخوام و ازم دریغ کنی...

امسال این تنها اولین واصلی ترین چیزی بود که ازت توی شب قدر خواستم...وحالا...

امشب هرجا که رفتم هرچیزی که دیدم به این آتش اشتیاق دامن زد...نمی دونم شاید داری اینطور بی قرارم می کنی که ... .
راستی نکنه دست خالی برگردم.به این که فکر می کنم نفسم توی سینه حبس می شه و قلبم از شدت ترس خودش رو به درو دیوار کوبه....

نمی دونم،ولی یه چیزی دراعماق وجودم می گه کرامتت خیـــــــــلی بیشتراز این حرفهاست...می گه ناامیدم نمی کنه...گمونم راست می گه!

پ ن1:روز عرفه نزدیکه...اگر یادتان بود وباران گرفت/دعایی به حال بیابان کنید


نوشته شده در دوشنبه 86/9/26ساعت 10:36 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

«یک انسان با جرأت یک جمعیت است»

جرئت؟!...

داریم؟...مثلاً جرئتشو داریم جلوی یه حرف زور وایسیم وکوتاه نیایم؟...

دربرابر خوردن حق یه بیچاره ای قد علم کنیم و حقشو بگیریم؟

آره خب!جرئت دفاعه شاید باشه اما اگر این وسط یه منافعی به خطر بیفته چی؟...

حالا دیگه داشتن اون جرئته هم جای فکر داره!!

ترجیحاً اگر این دفاع که صدالبته در راه رضای خداست باعث بشه بقیه به چشم یه آدم خیر و بامرام و ... نگاهمون کنن خب خیلی بهتره!...

البته می دونی که این اصلاً اسمش ریا نیست!ترویج فرهنگ هم نوع دوستی بین مردمه!خب دونفر می فهمن ما یه کاری کردیم و یاد می گیرن وگرنه فک کن منافعت به خطر بیفته هیچکس هم نفهمه؟!!...نه جدی تو باشی این کار رو می کنی؟...عقل هم یار خوشیه هاااا...

آقا اگر جرئت داشتن اینجوریه...نه !توی بساط ما یافت نشد!...وجدانمون ارور داد!

جرئت داری بیا جلو!


نوشته شده در پنج شنبه 86/9/15ساعت 2:58 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

Design By : Pichak