سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

 

ژاپنی ها میگن : "عشق ساکت است اما اگر حرف بزند از هر صدایی بلندتر است ".

کره‌ی جنوبیها میگن: "عشق یعنی ترس از دست دادن تو !"

 ایرانی ها میگن : "عشق سوء تفاهمی است بین دو احمق که با یک ببخشید تمام میشود!!"

پ ن1: بعضی واژه های عظیم رو چه راحت حقیر کردیم...
پ ن2:یه جایی خوندم:عشق یعنی استخوان ویک پلاک                   سالها تنـــهای تنـــها زیر خاک.
پ ن3:خدایاچقدرتناقض؟!!...اینجاست که بشرامروزی هنگ می کنه ووضعش می شه اینی که الان هست!!


نوشته شده در پنج شنبه 86/6/8ساعت 5:38 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

گل نرگس ...مسافردلهای منتظر...سلام !

شاید هیچ وقت این چنین درتنگنای نوشتن نمانده بودم...چقدر کلمات را بالاوپایین کردم تا چیزی برایت بنویسم...اما هیچ جمله ای به دلم ننشست...هیچ کلمه ای حرفم را نمی رساند...آنچه که می نوشتم حرف دلم نبودند...خواستم قافیه را بشکنم وبرایت از دل بگویم،اما نشد!

آخر مهدی جان!کسی که منتظرنیست چطور از شوق وصال یار بگوید...؟کسی که روزمرگی درعمق جانش رسوب کرده چطور از حسرت انتظار بنویسد...؟کسی که فقط دلتنگی غروبهای جمعه یادش می آورد که آدینه ای دیگرهم گذشت ونیامدی چطور از شور ندبه بگوید؟...

آقا نمی شود...به شمادیگرنمی شود دروغ گفت...

شاید من هم منتظرباشم امامنتظری که ازتمام انتظارفقط غروبهای دلگیرجمعه را می شناسدو...

هرچه می گذرد فاصله ام باشمابیشترمی شود...وحالا به اندازه ی کیلومترها ازشما دورافتاده ام...به اندازه ی همه دغدغه های این دنیا...ودیواری به وسعت تمام دلبستگی های پوچم میان ومن وشما سد شده است...آنقدر که گاهی برای لمس حضورتان باید دنبال دلیل ومدرک بگردم...

مولای من!حالا شمابگویید یکی مثل من برای میلادتان چه کند تا جبران مافات باشد؟!!...

عجیب است بااین خواسته ام انتظار معجزه دارم...اما شما محالات را هم ممکن کرده اید...این بارهم نظری مولا!



نوشته شده در سه شنبه 86/6/6ساعت 12:32 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

 

 

همه را می توان برای مدتی فریب داد

 

عده ای را می توان برای همیشه فریفت

 

اما همه را برای همیشه فریب نمی توان داد...

 

پ ن1:این روزها این جمله آبراهام لینکن مصداق زیاد داره...از توضیح واضحات می گذرم!

 

پ ن2:یکم به خودم وخودت نگاه کنی می فهمی عمق فاجعه ی فریب کاری تاچه حد زیاد شده...اینقدرکه گاهی خودمون هم فریب خودمون رو می خوریم...این یعنی اوج بدبختی!

 

پ ن3:پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود                                          بهتر ز داغ مهــــر نـــماز از ســر ریا

        نام خـــــــدا نبردن از آن به که زیر لب                                         بــــهر فریب خلق بگویی خدا خدا


نوشته شده در پنج شنبه 86/6/1ساعت 12:41 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

 

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزیزم،
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم.
من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ، موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر.
Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون.
ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه.

 Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم.
در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره.

 نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق،
پسرت،
John


پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن!!

 


نوشته شده در یکشنبه 86/5/28ساعت 12:0 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

وجهان حاکمی دارد خدانام...به نام حاکم جهان

من این خطوط نوشتم چنان که غیرندانست...توهم ازروی کرامت چنان بخوان که تودانی!

چقدردلم برای گفتن با توونوشتن برایت تنگ است...

چند وقتی ست که این دفترها(یابه قول بچه ها چاپ دوم انجیل )در کتابخانه ی اتاقم خاک می خورند وهرچه می کنم دلتنگی عجیبی مانع از نوشتن درآنها می شود...

دلتنگی ازاینکه به قول تو همه چی رسماًتمام شد وما بازهم درسراشیبی عادتهای یومه تخته گاز می رویم و...

رفیق شفیقم! اینکه اینبار جدای از صفحات کاهی دفترهایمان، مخاطب نوشته هایم شده ای دلیلی ندارد جز این بغض عجیب وغریب...

زمانی باهم از حسرت جدایی ازقافله می گفتیم...حسرت دورافتادن از گروه برادر صالحی!...غم فراموشی جمله ای که آن شب در بیمارستان صحرایی بدجوری تکانمان داد...یادت که نرفته:این شهر جای زندگی نیست...

از قافله ای می گفتیم که ازش جاماندیم وآنقدر ازما دور شد که حکایت غربتش را روایت کرد...از چشم گذاشتنها وقایم باشک بازی ها می گفتیم...

واین آخری ها از چیزهای متفاوتی نوشتیم...از...!(آره همون!!)

حالا که مدرسه تمام شد و هرکسی پی زندگیش رفته است ...چند وقتی ست که بی اختیار دلم هوای پارک طالقانی را کرده است...هوای شیطنتهای داخل مترو...هوای تأخیرهای چندین دقیقه ای!...هوای نامه نگاری های سرکلاس...مذاکرات 3نفره باآتنا آن هم وقتی که خانم شریفی مشغول درس دادن بود!...هوای کُپ زدنهای اول صبح!!...گچی کردن آقای موسوی...خاطره های ویسه...هوای ایشالا ماشالاهای خانم صافی که هیچ وقت باهاش کاردرست نمی شد!!...هوای نقاشی هایت...نوشته هایت...هوای خودت...هوای خودم...

من دراین دنیای بی دروپیکر دیگر مثل تو وآن معدود دوستان صمیمی ام را پیدا نکردم...حتی اندکی از آن صداقت ومحبت هم دربیرون از فضای دوستی مان یافت نمی شود..حتی دراین دنیای مجازی شلوغ!...پرازدهام وپرازافراد وافکارمتفاوت ...

زینب من بدجوری دلتنگم...بدجور!

 


نوشته شده در جمعه 86/5/26ساعت 11:37 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

Design By : Pichak