گـــــــل یا پوچ؟!
هوالصبور... هوای حوصله ام ابری ست؛ آی قاصدکان به باران بگویید گاه باریدن است... پ ن1:نوشتن دل ودماغ می خواهد که در بساط ما این روزها یافت نمی شود!... پ ن2:مادامی که قدری حوصله ام جان نگیرد از نوشتن وآپ کردن معذورم... پ ن3:التماس دعا...خدایتان سپاس این روزها راه رفتن در خیابانهای این شهر برایم جزء زجرآورترین کارهای ممکن شده است... کاش دامنه مبازره با مزاحمین نوامیس وسیعتر می بود... کاش مسئولین متوجه می شدند که برای یک دختر سالم هیچ چیز آزار دهنده تر از نگاههای هرز یک مرد نیست... کاش می شد با متانت در خیابانهای این شهر قدم گذاشت و مطمئن بود که همین وقار سنگری می شود در مقابل مخاطرات بیرونی! کاش ... یاد حرف مامانم افتادم!...کاشکی را کاشتند ،درنیامد!! پ ن1:ماه مبارک هم رسید...مهمونی خوش بگذره!...خدانکنه دست خالی برگردیم واز کل این ضیافت فقط گرسنگی و تشنگیش نصیب ما بشه... پ ن2:یا رب مددی... پ ن3:التماس دعا. خدایتان سپاس شلمــــــچه بــوی سیــــب ویاس دارد به غیـــــراز خـــــاک او احســـاس دارد نمی بیــنی که هم رنگ غروب است؟ شلمـــــچه داغ صـــــدعـــباس دارد آن روزکه تو پرکشیدی از امروز من 2-3سالی کوچکتر بودی...وحالا من حتی اندکی از آن غیرت و شجاعت تورا در درون خودم نمی یابم... مهربان سلحشورم! درآستانه تولدت آسمان آسمان ستاره تقدیم تو باد! قال رسول الله(ص): حَقُّ الجار ِ اِنْ مَرضَ عُدْتَهُ وَ اِنْ ماتَ شَیَعْتَهُ وَ اِنِ اسْتَقْرَضَکَ اَقْرَضْتَهُ وَ اِنْ اَصابَهُ خیْرُ هَنّاْتَهُ وَ اِنْ اَصابَتْهُ مُصیبَةُ عَزٌ َیْتَهُ وَ لا تَرْفَعُ بِناءَکَ فَوْقَ بِنائِهِ فَتَسُدٌ َ عَلَیْهِ الرٌیحَ. حق همسایه آن است،که اگر مریض شد عیادتش کنی و اگر مُرد همراه جنازه اش بروی واگر ازتو قرض خواست بدهی واگر حادثه ی خوشی براو رخداد به او تهنیت گویی و اگر مصیبتی رخ داد تعزیتش گویی و بنای خود را از بنای او فراتر نبری و جریان باد را براو نبندی. پ ن:داشتم این حدیث رو می خوندم یادساختمانهای تهران خودمون افتادم!!!... به نام او که اسرع الحاسبین است... برگه ی دوازدهم:بالاخره هفت خان را پشت سرگذاشتم و پس از ماه ها دوندگی وقرض وضامن و وام ،206را تحویل گرفتم... به بچه ها نگفته بودم که هیجانش بیشتر باشد.داخل ماشین که نشستم بی درنگ یاد چهار جانباز نخاعی افتادم که طی یک سال ونیم گذشته با 206 به شهادت رسیدند. همه جای دنیا ناتوانی جسمی،ممنوعیت رانندگی را درپی دارد .درکشور ما ماشین مسابقه می دهند به جانبازی که در کنترل ویلچر هم دچار مخاطره می شود. به خانه رسیدم.آهسته وارد شدم تا خبر را ناگهانی بگویم.متوجه دعوای بچه ها با مادرشان شدم :«سینما!ممنوع!نفس بابا می گیره!استخر،ممنوع!خطرداره!بازار،شلوغه!ازدحامه!کوهنوردی،نمی شه!اسکی؟سرما؟حرفش رو نزن!هوای شرجی شمال،نفس تنگی می آره! فصل بهار توی طبیعت،زیر درخت ها،فصل گرده افشانی ِ،بابا نمی تونه بیاد بیرون!» دخترم باهمان لحن کودکانه حرفهایش را قطع کرد که:«اون روز بابا اومده بود دنبالم،ماسک زده بود.بیتا گفت:ببین!بابات سل داره؟من گفتم :سل چیه؟...مامان بابا سل داره؟»ومادرشان خندید که:«بیتا کیه ،عزیزم؟» چنان وار رفتم که سوئیچ ماشین داشت از دستم می افتاد،به خودم آمدم وآهسته از خانه بیرون رفتم.پس از ده ،بیست دقیقه ای که حالم جا آمد با جعبه ی شیرینی به خانه بازگشتم.اما این بار اول زنگ زدم وهمه را دعوت کردم بیایند پایین ماشین نو رسیده را ببینند.شاید به مدد کولرش،مسافرتی برویم. برگه ی بیست وهشتم:......به بخش دیگری از بیمارستان می روم ،ظاهراًماده ضدعفونی کننده زده اند.ریه ام تحریک می شود.ماسک می زنم.دختربچه ی قشنگی جلب ماسک من شده.سمت من می آید وخیره خیره نگاه می کند.یک شکلات به او می دهم،مادرش متوجه است.لحظه ای بعد مادر را می بینم که شکلات را ازدستش گرفته ،در سطل آشغال می اندازد ودستان دخترک را با دستمال کاغذی پاک می کند... پ ن2:ازخودم بدم اومد...
مرا دریاب...چه زیبا رفتنت را بر لوح کاغذ نگاشتند...
پ ن1:برگرفته از کتاب خاطرات سوخته....بخشی از خاطرات حمید، یک جانباز شیمیایی که ...!!!روحش شاد...
Design By : Pichak |