سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

 دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست...

گفتــند یافت می نشود گشته ایم ما...

گفت:آنچه یافت می نشود آنم آرزوست!

 

 

پ ن: ...

 

دعای گوشه نشینان بلا بگرداند...

خدایتان سپاس


نوشته شده در پنج شنبه 87/5/31ساعت 5:10 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

هوالصبور...

 

بعداز ظهر داااااغ تابستانی...تهران،متروی صادقیه به سمت کرج

جای جمیع دوستان و آشنایان خالی درشرایطی از شدت گرما درحال بال بال زدن بودیم سوار مترو شدیم...

در صندلی مقابل دختر خانمی با چادر نشسته بود...

کم کم صندلی هاپر می شد و قطار هم چنان لنگر انداخته بود...

مشغول خوندن همشهری جوان بودم که یهو سرم رو آوردم بالا دیدم رفیقمون داره چادرش رو درمیاره.چیز عجیبی نبود به کارم ادامه دادم...

چند ثانیه بعد که دوباره چشمم خورد بهش داشت مقنعه اش رو تا می کرد!!هاج و واج نگاهش کردم...موهاشو موتب کرد.چادرومقنعه اش رو روی صندلی مقابلش که هنوز خالی بود گذاشت،کتابش رو باز کرد و مشغول خوندن شد...

دلم برای چادرم سوخت!اعتقاد که نباشه جون در عذابه!!

نمی دونم این چه رسمی شده توی مترو که خانومها فک می کنن واگن بانوان یعنی خونه ی خاله که تازه توش پسرخاله وشوهر خاله هم محرمند!!!

هر شلوغی ای کافیه تا بدون حکم رضاخان برای بعضی ها فتوای کشف حجاب برسه...

درشرایط فعلی هیچ کس جرئت اعتراض نداره...یکیش خودم!...طرح مبارزه با بدحجابی کجایی که جلوی هر سوراخ این سد رو می گیری آب از یه جای دیگه می زنه بیرون...مشکل حادتراز این حرفهاست،باورکن! 

پ ن1: داااااااااغه...

پ ن2:تاحالا هروقت می خواستم سربه سرکسی بذارم وسط تعریف کردن یه فیلم سکوت می کردم...طرف می پرسید:خب؟بقیه اش؟...می گفتم :هیچی دیگه برقهای سینما رفت!!

هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم یه روز برم سینما و توی لحظه ی حساس فیلم همه جا خاموش بشه!!

نکنیم!...اسراف در مصرف ،لجبازی باخودمونه...نه اداره ی برق نه دولت ونه هیچ کس دیگه...

 

پ ن2:اعیاد شعبانیه تون هم مبارک...

 


نوشته شده در سه شنبه 87/5/15ساعت 1:34 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

کوه با نخستین سنگها آغاز می شود.. و انسان با نخستین درد...(شاملو)

 

گفتم: نوشتن ماوقع باعث می شه مشکلاتم با کاغذ تقسیم بشه...اینش رو دوست دارم...

گفت:منم دقیقاً به همین دلیل کم می نویسم...مشکلات و سختی ها آدم هارو می سازن...حیف نیست این فرصت رو از خودمون بگیریم؟مشکلات حکم چکش مجسمه ساز رو دارن که به روح نقش و نگار می دن و ...

 

*

گفت:هروقت توی زندگیت همه چیز رو به راه بود بترس...

*

گفت:((ما انسان را در رنج آفریدیم...))

*

چقدر به این جمله ها فکر کردم...

به اینکه چقدر باید ظرفیت آدم بسط پیدا کنه تا بتونه این نوع تفکر رو بپذیره...

نتیجه: حالاحالا باید بدوئم...

 

پ ن بی ربط!: +این پی نوشت مخاطب خاص دارد+

کاش برای تصمیمی که گرفتین یکم بیشتر فکر می کردید...به اینکه به قول خودتون مؤمن کاری رو نصفه رها نمی کنه (حتی ادای مؤمن درآوردن هم قشنگه...نیست؟)

کاش می تونستم خودم رو مجاب کنم که این تصمیم ناگهانی به خاطر حرفهای ما نبود...حداقل اون موقع عذاب وجدان یقه ام رو دو دستی نمی گرفت...

کاش این فرصت رو از من و بقیه نمی گرفتید...دوست ندارم بگم بدکردید ولی کم لطفی کردید.شاید خیلی بهتراز اینها می شد صورت مسئله ای که الان پاک شده رو حل کرد...

نمی دونم چرا هر چقدر فکر می کنم به این نتیجه می رسم که این راهش نبود...یا دست کم بهترین راه نبود!

سفربخیر...

خدایتان سپاس


نوشته شده در دوشنبه 87/5/7ساعت 6:42 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

هوالحکیم

 

اینکه در اوج تلاطمات روحی به یک مرکز ثقل  دعوت شوی حتماً حکمتی دارد...

اینکه در طول روزهای مهمانی نتوانی بغضت را با صاحب خانه تقسیم کنی و هم چنان سینه ات میزبان غم سنگینی باشد..

اینکه صبح آخر،فقط چند ثانیه،لطف صاحب خانه باعث شود بغضت بشکند وهمه ی غصه هایی را که سوغات آورده ای برایش بگویی..

اینکه تورا وقتی دعوت کنند که  گاه آرزوست...

اینکه کسی را کنارت بگذارند که حس کنی بی دلیل کنارت ننشسته است و حرفها و رفتارش رنگ بوی زمین نمی دهد...

اینکه احساس کنی اندکی از شورت را به شعور تبدیل کرده اند ...

 

اینکه سنگین بروی وسبک برگردی و لحظه هایت رنگ  آغاز داشته باشد و زندگی برایت حکم بازی مارو پله پیداکند که هر آن ممکن است ماری همه ی راه رفته ات را از تو بگیرد یا نردبانی دستاویزت شود که ره صدساله را یک شبه بروی...

همه ی اینها حکمتی دارد...

حکمتی که اگر هم درنیابیش شهد بودنش مستت می کند... 

پ ن1:

امروز اس ام اس زد:

درمیان هر سیب دانه ها محدود است

در دل هر دانه سیبها نامحدود

چیستانی ست عجیب...

دانه باشیم نه سیب!

*خودش دانه بود...خوش به حالش!

پ ن2:

پرسیدم:می خوای برات چه دعایی بکنم؟می خوای خدا بهت چی بده؟

جواب داد:ماشین پلیس!

فردای همان روز زنگ زد...

-خالــــــــــــه!خدا ماشین پلیس داد؟؟!!

*کاش من هم اینقدر برای گرفتن آنچه می خواهم یقین داشتم! 

پ ن3:

پدر یعنی کسی که بودنش برایت آرامش بیاورد...باور بیاورد...بودن بیاورد...

* خدایا به بودنش شکر!

الهی وربی من لی غیرک

خدایتان سپاس


نوشته شده در دوشنبه 87/4/24ساعت 3:33 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

چه وحشت غریبی...

از آن وحشتها که دیر به دیر به سراغت می آید...

همه ی وجودت را فرامی گیرد...

نه می توانی فریاد بزنی،نه پابه فرار بگذاری...

فقط اشک می ریزی...

فقط اشک...

 

ترس سراسر وجودم را پر کرده است...

چه بی تابم امروز.

قرارم ده!

 

 


نوشته شده در دوشنبه 87/4/17ساعت 8:55 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

Design By : Pichak