سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

 

به نام خدایی که اغلب فراموشش می کنیم!!

دفعه ی اول نبود...

شک نکن که دفعه ی آخرهم نیست...

امشب یک بار دیگر در یک برنامه تخته شد و به کسانی که اسمشان را مخاطب گذاشته اند خاطر نشان شد که علی رغم تعداد زیادشان نمی توانند از عهده ی تشخیص خوب از بد بربیایند و مسئولین مرحمت می فرمایند واین وظیفه ی خطیر را به نمایندگی از ایشان به انجام می رسانند!!

 

مثلث شیشه ای که تازه داشت پا می گرفت به یک باره نسخه اش پیچیده شد والفاتحه!

 

چیزی که مدت مدیدی ست ذهنم را مشغول کرده اینست که متفکران و عالمان دهری که وظیفه ی ممیزی برنامه های رادیو وتلویزیون را به عهده دارند چه کسانی اند؟!

واینکه آقایان در هنگامی که تأیید یک فیلمنامه یا محتوا و ساختار یک برنامه را لطف می کنند و عهده دار می شوند خواب تشریف دارند...گیج تشریف دارند...یا...؟

 

وقتی اوکی ساخت یک کار یا کلید خوردن یک برنامه را می دهند و به مدد پولی که بیت المال نامیده می شود اثری ساخته می شود بزرگان جمیعاً در خواب زمستانی اند و ابداً این نکته به نظرشان نمی رسد که برنامه ی مذکور مغایر اهداف و مرزبندی های رسانه ی ملی ست...ولی خدا نیاورد روزی را که برنامه ساز بخواهد اندکی فراتراز کلیشه عمل کند و مجری از اول تا آخر برنامه حافظ و سهراب نخواند و در تأیید حرفهای حساب و ناحساب مهمان برنامه فقط سرتکان ندهد و گاهی هم بگوید چرا این بــــعله،آن نه؟!

 

وقتی تعطیلی برنامه کوله پشتی(به درست یا غلط بودنش کاری ندارم)به عده ای آنقدر مزه می دهد که دوباره به محض آنکه خطر به چالش کشیده شدن تهیدشان کردقدرت نمایی کنند و مهره های شطرنج را چنان بهم بریزند که شرایط بازی به نفعشان تغییر کند،انتظاری بیش از این نمی شود داشت!

 

متأسفم که اگر یک سریال بی محتوای طنز یک سال هم از شبکه های تلویزیونی پخش شود هیچ کس صدایش درنمیاید که ایهالناس!چی می کنید با دستور زبان فارسی؟چه می کنید با ذائقه ی مخاطب؟چه می کنید با تفکرات و دایره ی لغات کودک و نوجوانی که قشر عظیمی از بیننده های این برنامه هارا تشکیل می دهند و اغلب مغزشان پرمی شود از اراجیف و الفاظ نامناسب که شرمی از گسترشش ندارید؟ولی خدانیاورد روزی که رشید پوری در رسانه ظهور کند و دوکلمه حرف حساب بزند!

متأسفم که آستانه ی تحملمان اینقدر رو به نزول است...

متأسفم که ظرفیتهایمان درحد انگشت دانه ای باقی مانده و برای افزایشش حاضر نیستیم قدم از قدم برداریم...

مادامی که وضع  انتقادپذیری این باشد اوضاع جامعه همین است که هست!

 

آقایان امشب را آسوده بخوابند...بساط نقد و انتقاد و چالش تا اطلاع ثانوی برچیده شد!!!

 

ولی این راهش نیست!

 

واسلام علی من اتبع الهدی

خدایتان سپاس

 

 


نوشته شده در شنبه 87/4/8ساعت 1:54 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

سه شنبه 21/3/87.......امتحان اندیشه اسلامی 2

 

امتحان رأس ساعت برگزار شد

یه مقدار به پایان وقت امتحان مونده که به لادن نگاه کردم واشاره کردم که بلند شیم...

برگه ها رو دادیم واومدیم بیرون!

---

چند دقیقه بعد...پشت در اتاق گروه معارف ...

 

استاد داشت نماز می خوند...هردومون منتظر موندیم که نماز ظهر تموم بشه...

در زدیم...

- بفرمایید؟

-سلام استاد!قبول باشه...تحقیقمونو آوردیم

استاد از روی سجاده اش بلند شد و به سمت ما اومد...نگاهی به متن تحقیق انداخت و گفت این جزء کدوم یکی از موضوعات دفترمنه؟

 

-موضوعات؟دفترشما؟جریان چیه استاد؟!

-همین دیگه حواستون به کلاس نیست...مگه من نگفته بودم که باید از لیست 50تایی که توی دفترمنه موضوع انتخاب کنید؟

- استاد باور کنید تاحالا همچین چیزی رو نگفته بودید...مادفعه ی اولمونه داریم می شنویم!

- حواستون به کلاس نیست جانم!من اینقدر ادا اصول درمیارم که حواس شما رو جمع کنم!!

- استاد مگه می شه شما همچین چیزی گفته باشید و مابریم درباره ی یه چیز دیگه تحقیق کنیم که شما قبول نکنید...وقت و هزینه مون رو تلف یه کار بیهوده بکیم که آخرش هم نمره نگیره؟!!

-پس بقیه چرا درست آوردن؟...اینا همین آقای حسنی...

-استاد این اصلاً توی کلاس ما نیست!!

استاد لیست رو باز کرد...اسم طرف رو توی لیست استاد دیدم...هم رشته ی ما نبود برای همین اسمش به نظر آشنا نیومد!..به طور رگباری شروع کردم به خوندن وجعلنا!!استاد اسم رو ندید!!!

-من فقط باشماهاتوی این دانشگاه کلاس دارم...اینم دانشجومه....شاید لیست رو اشتباه آوردن!

-استاد قبول کنید که نگفتین...

-پس بقیه علم غیب داشتن؟

-کدوم بقیه آخه؟شماکه هر کدوم از هم رشته های ما براتون تحقیق آوردن همین حرفو بهشون زدید که موضوع اشتباهه!!...از کجا معلوم که این سه نفر جزء دانشجویان ترم قبلتون نبودن که می دونستن....

استاد یه مقدار فکر کرد...

-خب اینم یه حرفیه!...بدید ببینم می تونم با وجدان خودم کنار بیام یا نه؟!

 

---

چهاشنبه 29/3/87...ساعت3.25

 

گوشیم زنگ خورد...لادن بود!

-سلاااام

-سلام خوبی؟

-ممنون

-نمره های اندیشه اومده!

-خب؟من چند؟

-جلوی اسمت یه خط کشیده و نوشته که برگه ندارد!!!

-یعنی چی ؟؟

-نمی دونم احتمالاً برگه ات رو گم کرده!

 

به همین سادگی!

 

کاش استاد یه ذره پیش خودش فکر می کرد که کسی که 18نمره ی امتحانش رو نداده چطور سر2 نمره ی تحقیق اینهمه بامن چونه زد؟!!

یا اصلاً چرا سرجلسه اومد که بخواد صفر بگیره!!...ازاون گذشته اون جناب مراقب سرجلسه کلنگ تشریف داشتند که برگه به همین راحتی نیست بشه؟!!!

پیدا کردن استاد توی شرایطی که دانشگاه تعطیله کارحضرت فیله!

هنوز هم نمی دونم چطور باید حقمو بگیرم...سهل انگاری استاد،مراقب یا هرکس دیگه ای هیچ ربطی به من نداره!...داره؟

یک ترم تمام سرکلاس رفتم...امتحان دادم...اما ...

گیجم...گیج!

 

پ ن:امان از وقتی که من سیگنالهام با یکی نخونه!...این استاد اندیشه هم از وسطهای ترم تبدیل به یکی از همون آدمها شد!

پ ن2:آنچه به جایی نرسد فریاد دانشجوست!

بعدالتحریر:پس از آمد ورفت از اتاق مدیر گروه به معاونت آموزشی و رئیس آموزش و گروه معارف و تماس به حضرت استاد و هفت خان دیگر نهایتاً حقمان ستانده شد!!!...امروز یه خانمی که خداییش کلی جلوی استاد هوامو داشت زنگ زد که استاد تماس گرفته و گفته که براش 17رد کردم...اونقدر ذوق زده بودم که یادم رفت بپرسم بالاخره برگه مو پیدا کرده یا خودش نمره رد کرده...اونقدر نمرات بچه ها کذایی و دور از واقعیت بود که حتی نمی تونم تخمن بزنم که این نره ی خودمه یا نه!هرچند دلمون رو به 20 خوش کرده بودیم ولی بابت همینش هم خدارو صدهزار مرتبه شکر!

 

پ ن ویژه:

مادر ای لطیف ترین گل بوستان هستی
تو شگفتی خلقتی
تو لبریز عظمتی
تو را دوست دارم و می ستایمت!


نوشته شده در پنج شنبه 87/3/30ساعت 5:14 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

بسم الرب الزهــرا       

 

                                                         پرواز آسمانی او را ملَک نداشت
                                                       ماهی که در اطاعت خورشید شک نداشت
                                                       سنگش زدند و دست ز افشای شب نشُست
                                                       آن نور ناب واهمه ای از محک نداشت
                                                       مهتاب زیر سیلی شب بود و آفتاب
                                                       حتی دو دست باز برای کمک نداشت
                                                       این بود دستمزد رسالت؟ زمینیان!
                                                       ای خلق خیره! دست محمد نمک نداشت؟
                                                       می پرسد از شما که چه کردید؟ مردمان
                                                       گلدان یاس باغچه ی من تَرَک نداشت
                                                       خورشید و ماه را به زمینی فروختند
                                                       ای کاش خاک تیره ی یثرب فدک نداشت
     

 

 

 

پ ن:چقدر غریبه این ایام فاطمیه...اونقدر که حتی به خودمون زحمت نمی دیم سیاه پوش دختر رسولی باشیم که همه مون از پیرویش دم می زنیم...

اونقدر که وقتی شب شهادت خانم توی مسجد می خواستن مراسم عزاداری رو شروع کنن کنار دستیم ازم پرسید:امشب مگه شهادت کیه؟!!!

نمی دونم!گاهی فکر می کنم ائمه قریبند ، ما غریب!

 

خدایا رحم کن!

رحم کن به زندگی هایی که جشن آغازشون توی این شبها برگزار می شه...

رحم کن به ماهایی که دانسته و ندانسته خیلی از حرمتها و ارزشهارو زیر پا می ذاریم...

 

 

بعدالتحریر:داشت از 14خرداد 68می گفت...

می گفت آن روز برای اولین بار اشکهای بابا رادیدم...

هنوزهم وقتی  تلویزیون آن صدارا پخش می کند چشمهای بابا بازهم...

وقتی حیاتی نمی توانند بغضش را پنهان کند...وقتی بعداز مدت مدیدی پخش قرآن صدایی که غم درش فریاد می زند می گوید:

روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان ، امام خمینی به ملکوت اعلی پیوست 

وتصاویر بی روح نلویزیونی می گویند که آن روز حسینیه ی جماران پرمی شود از سیه پوشانی که به سروصورت می زنند...کسانی که می گویند آن روز طعم تلخ یتیمی را چشیدند...

شاید سید احمد این طعم را بیشتر از سایرین حس کرد...

آن لحظه که صورت برصورت پدر می نهد و برفراق پدری می گرید که در سالهای بدون او دمی بیش تاب نمی آورد...

 

می گفت:خوش به حالت که آن روزها را ندیدی...خدانکند حالاحالاها خاطره ی آن روزها تکرار نشود...

 

ومن هنوز هم نمی توانم عمق این محبت را درک کنم...نمی توانم درک کنم لحظه به لحظه ی زندگی کسی را بشود سالها روایت کرد...وبااین حال کامران نجف زاده در خط آخر گزارشش بگوید:هنوز امام را آن گونه که کوچه های جماران انتظار دارند تعریف نکرده اند...

 

همیشه درمقابل نام خمینی(ره) هزاران علامت سؤال در ذهنم صف می کشند...

 

خدایتان سپاس


نوشته شده در چهارشنبه 87/3/1ساعت 10:0 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

به نام خدا

 

از دیشب توی خونمون برای کلاس اندیشه اسلامی امروز عزای عمومی اعلام کرده بودم...به هزار و یک دلیل یه مدت هست که دوست ندارم سر کلاسهاش برم!

 

رسیدم سر کلاس...

یه خبرایی بود!

بوی پیچوندن کلاس و این حرفها میومد!...منم که برای کنسل کردن  کلاسهای این استاد همه جوره پایه ام رفتم بین بچه ها که ببینم جریان چیه؟!...

گویا تجمعی روبه روی سفارت امارات برای اعتراض به تغییر نام خلیج همیـــــــــــــــشه فارس قرار بود انجام بشه!

بچه ها شروع کردن به تحریک کردن استاد...

 

-استاد شما براتون مهم نیست اسم خلیج فارس چی باشه؟

-استاد اعتراض حق ماست!

-استاد مادانشجوی این مملکتیم...دارن حق مسلممون رو ازمون می گیرن!...سکوت ما چه معنی ای می تونه داشته باشه؟

 

خلاصه حضرت استاد رضایت دادن که حاضری رو بزنن و به سلامت!

ماهم سرخوش از اذن خروج استاد اکیپی زدیم بیرون!

طبیعتاً بیرون رفتن 12تا دختر اگر لال و کور وکر هم باشن کلی ضایع ست...حالا چه برسه به ما که ماشالا از همه ی این نعمتهای خدادادی تا حداکثر امکان استفاده می کنیم!!

 

اینکه چه جوری به سفارت امارات رسیدیم خودش یه فیلم بلند کمدی می شه که جهت حفظ آبرو از طرحش صرف نظر می کنم!!

 

آخرین ماشینی که سوار شدیم یه وَن بود...راننده گفت چون تظاهرات شده ترافیک شدیده...چندتا از دانشجوهارو هم می زدن و ...

بچه ها هم از اینکه خبر این تجمع همه گیر شده ذوق زده شدن وگفتن آقا ماهم از همون تظاهراتی هاییم!!...

راننده هم از هیجان بچه ها خنده اش گرفت و گفت پس یه مشت تروریست سوار کردم!...بدم نمی یومد بهش بگم مشت واحد شمارش عدس و نخود ولوبیاست نه آدمیزاد!

درسرتون ندم!باهر مشقتی بود ساعت 3.30رسیدیم اونجایی که باید می رسیدیم!وقاعدتاً چون برنامه از ساعت 1شروع شده بود ما آخر ماجرا هم............ نرسیدیم!

کنار خیابون جمعیت معترض مشغول صرف ناهار بودن!

دوتا دخترخانم رو گیر آوردیم جهت تخلیه ی اطلاعاتی!...خیلی برام جالب بود...گویا از اراک اومده بودن...
علی اظاهر از شهرهای دیگه مثلاً سمنان هم بچه ها شرکت کرده بودن!...اینجاست که آدم می گه:مرســــــــــی وطن دوستی!

 

می گفتن که چند نفری کتک خوردن و اون بنده خدایی هم که برای شعار دادن هدایتشون می کرده دستگیر شده و ملت در اعتراض به این برخورد پلیس می گفتن:

نیروی انتظامی!حمایت از خلافکار وظیفه ی شمانیست!!

روی زمین هم اگر دقت می کردی شیشه خرده های عینک و امثالهم رو می تونستی ببینی!

اینکه این برخورد چه معنی و سیاستی پشتش بوده یا اینکه اون عده چه کرده بودن که مستحق چنین برخوردی بودن برای منو دوستام موضوع لاینحلی موند!

 

خلاصه دست آخر ماهممون احساس کردیم یا پاهامون آب رفته یا دستامون کش اومده چون دست از پا دراز تر راه اومده رو برگشتیم!

بااینکه به هیچ شلوغ بازی ای نرسیدیم ولی خب خودمون رو دلداری می دادیم که الاعمال بالنیات!

روز فوق العاده ای بود...بی نهایت خوش گذشت!

 

پ ن1:استاد ریاضی مون می گفت هر اعتراض غیر متعارض با قوانین حتی اگر به نتیجه هم نرسه باید انجام بشه...عمیقاً باهاش موافقم!

پ ن2:قطعاً پشت این حرکت نیروی انتظامی منطقی بوده...یعنی امیدوارم که بوده باشه!

پ ن3:نمی دونم چرا جدیداً هم کلاسی های ما پایه ی هر نوع اعتراض و اغتشاش و ... شده اند...این دومین اقدام تروریستی(!) این هفته بود...اولی که با خیر و خوشی تموم شد...اینم که به جاییش نرسیدیم...خدا آخر عاقبت مارو ختم بخیر کنه! 

 


نوشته شده در سه شنبه 87/2/10ساعت 8:40 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

جانم را از سر راه نیاورده ام اما بر سر راهت می گذارم...به نام تو! 

«استیفن لوید» می گوید: "اگر مرگ شما نزدیک باشد و فقط فرصت یک تلفن کردن را داشته باشید، به چه کسی تلفن می کردید؟ و چه چیزی می گفتید؟" «کریستوفر مورلی» در جواب او می گوید: "اگر دریابیم که فقط پنج دقیقه برای بیان آنچه می خواهیم بگوییم، فرصت داریم؛ تمام باجه های تلفن از افرادی پر می شد که می خواستند به دیگران بگویند:" «آنها را دوست دارند!»

پ ن1:...داشتم توی ذهنم اسم آدمهایی که ممکن بود توی اون پنج دقیقه بهشون زنگ بزنم رو لیست می کردم!!

بابا...مامان...مریم...سعید...مسعود...(ترتیبش بسته به اینه که تلفن کدوماشون آزاد باشه!)...مهدیه...مرضیه...زینب...،...،...،...

پ ن2:آقا می شه وقتشو بیشتر کنید؟!...لیستم خیــــــــــــــــلی طولانیه...بی انصاف!همش 5 دقیقه؟!

پ ن3:امان از لحظه هایی که راحت از دستشون می دیم وامان از رابطه هایی که همین ابراز محبت نکردنهای به ظاهر ساده تیشه به ریشه شون می زنه!...امان از دست خودم!

پ ن4:راستی عادت بدیه که آدمها تا بهم نیاز دارن ....اما بعدش...بی خیال!اینم می گذره!

پ ن5:چند وقتیه که احساس می کنم بهترین وآروم ترین و پرنشاط ترین روزهای زندگیمو دارم می گذرونم...عجب بهاری خوشگلیه بهار امسال...

روزگار جوانی هم روزگار قشنگیه هاااا...

 

بعدالتحریر:خواهر زاده ی گلم،امیرحسین جان!

تولدت هوااااارتا مبارک عزیزکم

 


نوشته شده در چهارشنبه 87/1/28ساعت 12:50 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

Design By : Pichak